آقا محمد خان و شکار روباه

 

میگویند آقامحمدخان قاجار که ازساعت ۴ صبح تا طلوع آفتاب نماز میخواند، علاقه زیادی به شکار روباه داشت…

تمام روز را درپی یک روباه با اسبش می تاخت تا زمانیکه حیوان از فرط خستگی نقش برزمین شود، بعد روباه را میگرفت و بر گردنش زنگوله ای میبست و درنهایت رهایش میکرد….

تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است، روباه مسافت زیادی را دویده و وحشت کرده ولی حداقل هنوز زنده و سالم است و هم دُمش را دارد، هم سرش را و هم پوستش را نکنده اند،فقط  میماند آن زنگوله…

 

از اینجای داستان مصیبت روباه شروع میشود… هرجا که میرود یک زنگوله بر گردنش صدا میکند….

دیگر نمیتواند شکار کند چون مرغ و خروس ها با شنیدن صدای زنگوله فرار میکنند. صدای زنگوله جفتش را هم میترساند و فراری میدهد، از همه اینها بدتر صدای زنگوله خودش را هم پریشان و عصبی و آرامشش را مختل میکند، روباه بیچاره درنهایت، گرسنه و تنها در گوشه ای میمیرد…

متاسفانه این همان بلائیست که بر سر ما آمده است در بُرهه ای  از تاریخ اسیر شده ایم  و زنگوله ای از خرافات، توهمات و باورها و عقاید غلط را برگردمان آویزان.

قرنهاست که این زنگوله با ماست و متاسفانه هرجا که میرویم آنرا با خود میبریم… فکر میکنیم آزادیم ولی نیستیم… برده افکار خرافاتی، عقب مانده و غلط خود شده ایم و آنها را بهمراهمان اینطرف و آنطرف میبریم، آنهم باچه سر و صدایی…

 

یک نظر بگذارید