دو روایت از اعتراضات ۱۹ اردیبهشت در خیابان بهارستان تهران
در روایت اول، مردی که همراه با همسرش به فراخوان شورای هماهنگی تشکلهای صنفی فرهنگیان پاسخ گفتند و برای اعتراض به بهارستان رفتند، از اتفاقهای آن تجمع گزارش میدهد. روایت دوم را دوست همین فرد ارائه داده است.
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
تجمعهای سهشنبه ۱۹ اردیبهشت معلمان با فراخوان شورای هماهنگی تشکلهای صنفی فرهنگیان رخ داد. شورای هماهنگی تشکلهای صنفی فرهنگیان ایران، در گزارش تجمعات ۱۹ اردیبهشت نوشته است در این روز فرهنگیان۳۲ شهر در سراسر کشور، به خیابان آمدند. تصاویر و گزارشهایی از تجمع معلمان در هرسین، اراک، اصفهان، اهواز، شوش، تربت حیدریه، همدان، آبدانان، بجنورد، رشت، شاباد، کرمانشاه، اسلام آباد غرب، سنندج و … منتشر شد. در قطعنامه پایانی تجمع معلمان آمده بود: «آنچه در خیزش اجتماعی اخیر در مدارس و خیابانها دیده شد، شکست کامل الگویی بود که بیاعتنا به تحولات عمیق در عرصه واقعیتهای اجتماعی میکوشد تا ایدهآلهای غیرواقعبینانه خود را در نظام آموزشی محقق نماید.» درباره این تجمعها در اینجا بیشتر بخوانید.
در پی فراخوان گستردۀ شورای هماهنگی تشکلهای صنفی فرهنگیان برای روز ۱۹ اردیبهشت من و همسرم تصمیم به همراهی با معلمان گرفتیم. مردد بودم که همان کرج برویم برای اعتراض یا برویم بهارستان تهران. به رغم اینکه میدانستم که در بهارستان به معترضان اجازۀ نفس کشیدن نمیدهند، اما چون از قبل با یکی از رفقا قرار گذاشته بودیم که با هم برویم بهارستان عزم آنجا کردیم.
قرارمان ساعت ۱۰ سر ایستگاه متروی بهارستان بود. بادقت هر آنچه در گوشی و رایانه داشتیم و ممکن بود اسباب دردسر شود امحا کردیم، کاری که هر بار که میخواهیم به این جور جاها برویم میکنیم. تا آمدیم دوشی بگیریم، لباسی اتو کنیم، به گربهها غذا دهیم، و خودمان هم لقمهای به دهان گذاریم ساعت شد نه. باعجله سوار ماشین راهی تهران شدیم.
از شوربختیمان هوا بس ناجوانمردانه گرم بود. فاصله کم نبود و ترافیک هم شدید بود و از این رو ساعت دهمان شد یازده و ربع. ماسکهایمان را به صورت زدیم و با قدمهای تند به سمت ایستگاه مترو روانه شدیم تا دوستمان را بیابیم. فضای بیرونی ایستگاه پر شده بود از مأموران پلیس و تا دلتان بخواهد لباس شخصی و اطلاعاتی که از نگاههای خیره و تهدیدآمیزشان میشد فهمید چهکارهاند. یکی دو دقیقه از رسیدنمان به آنجا نگذشته و رفیق را پیدانکرده چشممان خورد به خانمی میانسال، در چنگال دو سه مأمور زنِ درندهخو و چند مأمور مرد لنگۀ خودشان – که مثلاً میخواستند رعایت شرع کنند و به آن شیرزن بیباک دست نزنند – اسیر افتاده بود. ونی آن نزدیک بود که میخواستند وی را به داخل آن بیفکنند، ونی پر از زنان دلیری نظیر خودش. همسرم با همان بیباکی همیشگیاش زد به دل آن ظالمان سنگدل بدان امید که رهایش کنند، اما به جان او هم افتادند و مرد و زنشان او را هل میدادند و لگد میزدند و ناسزا میگفتند و مرا هم که به یاری همسرم شتافته بودم گرفتند، ماسکم را از صورتم برداشتند، ازم عکس گرفتند، زیر مشت و لگد و فحش گرفتند، بر زمینم کوبیدند و کشانکشان میبردند تا سوار مینیبوسی کنند، اما این بار هم آقایی کتوشلواری که ظاهراً مافوقشان بود از خیر من گذشت و گفت «ولش کنید بره».
از چنگ آنها که در آمدم برگشتم که همسرم را نجات دهم. باز فحشم میدادند و میگفتند «گورت رو گم کن». گفتم «کجا برم؟! بگذارید همسرم رو پیدا کنم». ترس برم داشت که نکند او را هم داخل ون کردهاند. رفتم داخل ون را دیدم. آنجا نبود. همان لحظه چشمم افتاد به همسرم، همچنان گلاویز با آن مأموران زنی که سرمویی رحم و مروت سرشان نمیشد. همسرم ولکن ماجرا نبود و باکی از دستگیری نداشت. دستش را گرفتم تا از مهلکه بیرونش برم، اما هر بار میایستاد که بفهماند من از شما ترسی ندارم. آنها هم هل میدادند و میگفتند «زنت رو جمع کن». در این اثنا خانمی میانسال هم از راه رسید و آن مزدوران را شماتت کرد که خجالت نمیکشید دست روی زن بلند میکنید و آنها در پاسخ او را هم هل دادند و نقش بر زمین کردند.
ناچار شدیم صحنه را ترک کنیم، چراکه لباسشخصیها و اطلاعاتیها مثل مور و ملخ ریخته بودند و تهدید و ارعاب را مکرر کردند.
نزدیکی آنجا در میدان فضای کموبیش سبزی بود و در آنجا دو خانم سالخورده، یک خانم میانسال و یک آقای سنوسالدار با هم صحبت میکردند. نزدیک شدیم و باب صحبت با آنها را گشودیم. خانمی که پیرتر از همه بود میگفت «من در همۀ اعتراضات شرکت کردم و از اینا ذرهای نمیترسم». میگفت با آنهایی که زبان آدم سرشان میشود گفتوگو میکند و نصیحتشان میکند که با نظام همکاری نکنند. نکتۀ جالب اینکه میگفت «بچههام بهم میگن نرو، اما من به حرفشون گوش نمیکنم» – درست عکس اکثر موارد دیگر. تا حالا به چنین موردی برنخورده بودم. خیلی پرشور و انگیزه و امیدوار بود و این حسوحال را به همه منتقل میکرد. جالب اینکه خودش محجبه بود و اهل نماز و روزه و حساب دینش را از اینها جدا میکرد و برای حجاب اختیاری به خیابان آمده بود. همه از دردها و دیدهها و شنیدههایشان میگفتند. از آسمان آتش میبارید اما حیفمان میآمد که داستانهایشان را نشنیده بگذاریم و برویم. البته در آغاز آنها با سوءظن و بدگمانی به ما مینگریستند، چراکه من و دوستم ظاهری غلطانداز داشتیم، خصوصاً دوستم که با بسیجیها مو نمیزد و مرتب از آنها پرسوجو میکرد و نظر خودش را هم نمیگفت، البته برای این کارش دلیل موجه داشت. اما رفتهرفته یخ بیاعتمادی آب شد و حتی کار به ردوبدل کردن آیدی تلگرام رسید. آن پیرمرد هم داستان جالبی داشت. از شهرستان آمده بود چون در شهرستان محل زندگیاش خبری از اعتراض نبود و بااینکه روزگارش میگذشت و به هزار زحمت گلیمش را از آب کشیده بود، بهخاطر همکاران سابقش و نیز مردم کشورش پا به خیابانها گذاشته بود.
میگفت مرا هم دوره کردند و گرفتند و داخل مینیبوس کردند اما وقتی سرشان گرم بوده و دور و بر خلوت شده فرصت را غنیمت شمرده و فرار را بر قرار ترجیح داده. هم او و هم آن پیرزن از امیدها و آرزوهایشان در انقلاب ۵۷ گفتند و اینکه چطور همۀ آن آرزوها نقش بر باد شده بود و جای آن را کابوسی دهشتناک گرفته بود. میگفتند ما نمیدانستیم قرار است بدین جا کشد و این را نمیخواستیم و از نیات پلید رهبران انقلاب بیاطلاع بودیم. حالا آمدهایم اشتباهمان را جبران کنیم. خانمی دیگر که چهل سالی سن داشت نیز از این گفت که چطور همۀ راههای احقاق حقش را پی گرفته بوده و در نهایت راهی جز خیابان برای پیگیری مطالباتش نیافته بوده. یک بار هم گرفته بودندش و ده روزی در بازداشت بهسر میبرده تا اینکه در دادگان تبرئه شدن بوده. حرفهای دیگر هم زدیم که هم حافظهام درست یاری نمیکند و هم شاید حوصلۀ خوانندگان را سر برد.
یک ساعتی گرم شنیدن بودیم تا اینکه خود آن دوستان پیشکسوت خسته شدند و عزم بازگشت به خانه و کاشانه کردند. برای یکدیگر و برای میهنمان و مردممان آرزوی آزادی و رهایی کردیم و از هم جدا شدیم. امیدوارم روزی چشممان بار دیگر به جمال آن بزرگان روشن شود.
خسته و کوفته سوار بر ماشین شدیم و آنجا بود که متوجه درد پهلو و انگشتان پای راستم شدم، یادگاری روز نوزده اردیبهشت. آسیب جدیای نبود و فقط ورم بود و خونمردگی. همسرم هم چندتایی از همین یادگاریها برداشت. روی هم رفته به نظرم دستاورد مهم این خیابان رفتن برای ما سه نفر آشنایی با آن پیرمرد و پیرزن بود که نشان دادند آزادگی و دلیری سن و سال نمیشناسد.
روایت ماجرا به قلم شاهد دوم
انجمن صنفی معلمان طی یک فراخوان معلمان بازنشسته را دعوت به یک تجمع اعتراضی سراسری کرده بود. اطلاعیهاش را در یک کانال تلگرامی دیدم. مصر بودن و خستگیناپذیری معلمان در مطالبهگری برای احقاق حقشان برایم جالب و سرحالکننده است. یکی دوسال است که فریاد دادخواهیشان بلند است و بگیر و ببندها خاموششان نکرده است. فریادهایی که این روزها علیه ستم و ظلم موجود بلند میشود، هیمنۀ سرکوب و ترس را ذره ذره از بین میبرد و کلاس درسی میشود برای سکوت نکردن در مقابل ظلم و رها کردن بغضهای در گلومانده، بغضهای در گلو ماندهای که رهاشدنشان و به وحدت رسیدنشان، سرکوب را سرکوب میکند و ارمغان آزادی را به دنبال خواهد داشت. برای همین است که سعی میکنم تا حد امکان در تجمعهای اعتراضی حاضر شوم، تجمعهایی که سالها بعد تاریخساز بودنشان مشخص میشود و دیدن و حس کردنشان، آدمی را مسافر زمان میکند و به آینده روشن احتمالی میبرد و دست کم میتواند روندها و نقصان و قوتها را مشهود کند و به دقت تحلیل بیفزاید.
قرار تجمع اعتراضی معلمان بازنشسته در تهران مقابل مجلس بود. با دوستی هماهنگ کردیم و بنا شد با هم حضور پیدا کنیم و ببینیم و بشنویم و حس کنیم. کمی زودتر رسیدم. همینکه از پلههای متروی بهارستان خارج شدم، چند نظامی یغور دیدم که قلدرمآبانه مقابل خروجی مترو ایستاده بودند و در نگاهشان میل به سرکوب غوغا میکرد. از کنارشان گذشتم و چشمم به پیادهرو و خیابان افتاد. حضور نیروهای نظامی چنان چشمگیر بود که انگار رزمایشی نظامی در پیش است! ماشینهای نظامی، به ردیف پارک کرده بودند و مابینشان چند بازداشتگاه سیار (ون پلیس) هم بود. بصورت پراکنده مردان و زنان مسن در گردش بودند و به محض لحظهای ایستادن، مورد برخورد و فحاشی نیروهای پلیس قرار میگرفتند یا با خشونتی تمامعیار به زندانهای سیار پلیس منتقل میشدند. این حجم از قشونکشی نظامی برای مقابله با یک تجمع صنفی آرام آن هم توسط افراد مسنی که اگر هم بخواهند توان اقدامهای خشن ندارند، موجب حیرتم شده بود. شلوغی یکبارۀ پیادهرو توجهم را جلب کرد؛ دوستم را دیدم وسط قشون نظامی. انگار که مسابقه طنابکشی بود و دوستم طنابی بود که با زور افراد به عقب و جلو پرت میشد. کمی بعد یک مرد کت و شلوارپوش که بنظر نیروی امنیتی لباس شخصی بود، وساطتت کرد و با لحنی خشن، دوستم را از معرکه دور کرد. حیرانی را در نگاه دوستم دیدم و فریادهایی به گوشم رسید که بلند بلند اسم همسرش را صدا میزد. ماجرا از این قرار بود که دیده بودند نیروهای پلیس قصد بازداشت یک خانم مسن را دارند و دردشان آمده بود و قصد کرده بودند با اعتراض به پلیس آن خانم را نجات دهند و خودشان هم مورد عنایت قرار گرفته و کتک خورده بودند و چیزی نمانده بود که بازداشت شوند. در این میان هم یک نظامیِ دوربین به دستِ لباس شخصی، شات پشت شات از همه افراد حاضر در خیابان عکس میگرفت و آنقدر در این کارش مجدانه عمل میکرد که انگار خدا آمار و شمایل مخلوقاتش را فراموش کرده باشد و او مأمور ثبت دقیق شمایل بنی آدم شده باشد!
با دوستم و همسرش که با دلهره و تلاش دوستم از دست قشون نظامی رها شده بود به سمت میدان بهارستان راه افتادیم، البته فشار و هل دادن و فحاشی قشون نظامی هم در تصمیممان موثر بود. بین راه چند خانم مسن را دیدیم و حدس زدیم که از معلمهای معترض باشند و به ذهنم رسید که با آنها گپی بزنیم. میگفتند به شرایط معیشتی اعتراض دارند و در این یکی دوسال گذشته هیچکس صدایشان را نشنیده و شرایطشان تغییری نکرده است. میگفتند نیروهای پلیس اصلا به آنها اجازه جمع شدن ندادهاند و با خشونت فیزیکی و کلامی متفرقشان کردهاند. همینجور که آرام صحبت میکردیم، چند نیروی پلیس آمدند و با لحنی خشن و ژستی آماده ضرب و شتم، گفتند که جمع نشوید و حرکت کنید. باز هم به راه افتادیم و آن نظامی دوربین به دست هنوز در نزدیکی ما بود، انگار که خدا از عکسهای قبلیاش راضی نبوده باشد و گفته باشد که شمایل دقیقتری ثبت کند.
وسط میدان بهارستان چند آقا و خانم رو دیدم و به جمعشان پیوستیم و گپ و گفت کردیم. از معلمهای معترض بودند و شرایط معیشتی به ستوهشان آورده بود و میان کلامشان میگفتند بهبود شرایط معیشتی تنها خواستهشان نیست و خواستۀ اساسیترشان آزادی است. جالب اینکه خانم مسنی در میان آنها بود که میگفت معلم نیست و صرفاً برای همراهی معلمان آمده است. میگفت در این یکسال اخیر همه تجمعها را شرکت کرده است و این بر خلاف میل فرزندانش بوده است. خانمی بود از خانوادهای مذهبی که اعمال عبادیاش را انجام میداد و میگفت در تظاهرات منتهی به انقلاب ۵۷ هم شرکت داشته است. حالا اما ابراز پشیمانی میکرد و میگفت که آزادی در پیش است و اکنون به این امید زندگی میکند!
نام نویسندگان نزد زمانه محفوظ است.