دوزخیان روی زمین – نوشته ی منتشر نشده ای از فرزاد کمانگر
در زندان رجایی شهر از بند دو به بند پنج منتقل شدم، تا چند روز مات و مبهوت از جایی که تبعید شده بودم، سالن بند را بالا و پایین میگشتم. انواع و اقسام مواد مخدر، دعواهای دست جمعی، قمه، چاقو، شمشیر، آدمهای سرخورده و … منظره مقابل چشمانم بود. در همان ابتدای امر با پنج نفر هم خرج شدم. چهار نفر به جرم قتل و یکی هم به جرم سرقت مسلحانه. در بدو ورود یکی از این پنج نفر با شنیدن اینکه من زندانی سیاسی هستم، مرا به گوشه حسینیه برد، مرا هم خرج خودشان کردند.
روزهای اول فضای بند بسیار آزارم میداد، میخواستم هرطور شده از بند پنج، بند بیماران عفونی، بند منتظران قصاص و اعدام، بند فراموش شدگان زمین بروم. ولی کم کم روابطم با زندانیان صمیمیتر و عمیقتر شد. با چند نفر ورزش صبحگاهی میکردیم، عصر در مورد مسائل روز بحث و گفتگو میکردیم و در هر فرصتی به پای درد دل آنان مینشستم. گاهی چند ساعت یکی از مصیبتهای خودش و خانوادهاش میگفت و اشک میریخت. عدهای از قدیمیها هم از زندانیان سیاسی قبلی یاد میکردند، کسانی که قبلا آنجا بودند و حالا نیستند و خاطرههایی از آنان برای من بازگو میکردند. از شعرها و سرودهایی که از آنان یاد گرفته بودند، برایم میخواندند.
بارها از زنده یاد حجت زمانی و دیگران صحبت میکردند. حضور حجت در آنجا پررنگ بود. تازه فهمیدم احترام ها و سلام های چپ و راستی که به من میشد، دلیلش چه بود. کم کم با فضا و آدم های ساکن آن بند آشنا شدم که مثل آدم های دیگر زندگی میکردند، مسواک میزدند، غذا میخوردند، فقط اینها دانسته یا نادانسته مرتکب جرمی شده بودند و الان سال ها بود و روزها بود که منتظر چوبهدار و مرگ بودند یا سال ها از حبس کشیدنشان گذشته بود و سال های دیگر نیز باید میماندند. بند پنج برایشان بنبست دنیا بود. گاهی آنچنان وضعیت آنان مرا تحت تاثیر قرار میداد که فراموش میکردم من هم یک زندانی اعدامی ام، با این تفاوت که امیدی به رهاییم نیست، دست هر اشک از چشمان من میسترد.
نتوانستم از واقعیات و شرایط حاکم بر بند پنج فرار کنم. با خودم گفتم من یک زندانی سیاسیام که نابرابریها و ناملایمات جامعه مرا به اینجا کشانده و این زندانیان بخشی از مردم همین جامعه یا در واقع قربانیان آن بودند، پس باید با آن بمانم، احساس میکردم باید اینجا صیقل میخوردم. بند پنج جایی بود که باید صاف میشدم، تصفیه میشدم و خودم را پیدا میکردم. اینجا بخشی از ویرانهای بود که جامعه نابرابر ما، پایههای خود را روی آن بنا نهاده بود، پس باید میماندم و خودم را در بین همین آدم ها پیدا میکردم. مگر نه اینکه گفتهاند گنج را درون ویرانهها باید جست.
آزار دهندهترین بخش زندگی دوزخیان روی زمین این بود که جامعه، سیستم قضایی، زندان، شاکی همه و همه آگاهانه دست به دست هم داده بودند تا این قسم از آنها را که قربانی شرایط جامعه بودند و ناآگاهانه مرتکب جرمی شده بودند، بسوی مرگ سوق دهند. از مددکار و روانشناس زندان گرفته تا بهداری و مامور زندانی، این انسان ها را به دیدهی … مینگریستند.
روزانه ده ها تابلت شیشه به معتاد و غیرمعتاد داده می شد. ده ها ورق قرص آرام بخش خرید و فروش میشد و مقادیر بالاتر از کیلو موادمخدر وارد بند می شد تا همه در شرایطی غیر از شرایط واقعی قرار بگیرند. تا به قول بعضیها حبس کشیدن برایشان آسان شود و نفهمند چه بر سرشان آمده. اینگونه مرگ تدریجی را تحمل کنند، تا روز یکشنبه یا چهارشنبه آخر یک ماه اسمشان را بخوانند و آخرین گام را به سوی مرگ بردارند. روزهای دوشنبه و روز قبل از اجرای حکم قصاص، با روشن شدن بلندگو سکوت عجیبی بر سالن حکمفرما میشد، چون همه میدانند اگر بیرون بروی برای اجرای حکم است، یعنی نوبت تو شده.
جهان را به بهانه بهداری رفتن صدا زدند، جلو در متوجه میشود قرار است به انفرادی رفته و حکم قصاص او اجرا شود. در فرصتی از دست آن ها فرار میکند و مامورها به دنبال او. از کنارم گذشت مرا گرفت، کلمه «نگذار نگذارید» او را متوجه شدم. بعد دوباره او را گرفتند و اینبار آرام فقط به صورت تک تک ما نگاه میکرد. از کنارم گذشت. شاید بد نباشد تعدادی از آنها را به شما معرفی کنم.
(در حاشیه خواندن نامه از تلفن: “خوب آنها رو مجبور بودم برگ برگشو قایم کنم براتون میخونم“)
ارسلان ت. قدیمیترین زندانی رجایی شهر، هیچگاه اسمش را از بلندگو نشنیدهام. پیرمردی که به سختی راه میرود، هیچکس با او کاری ندارد، بیش از بیست و پنج سال است به جرم قتل در زندان بسر میبرد. او را نبخشیدهاند، همین گونه مانده، هیچکس را ندارد. کسی به ملاقاتش نمیآید، کسی را هم ندارد که به او تلفن بزند. اگر هم داشته دیگر فراموشش کردهاند. حالا فقط یک کفیل یک شناسنامه میخواهد، کسی که او را با خود ببرد. وقتی که به او پیشنهاد کردم که کاری برایش بکنم، خودش میگوید نه کسی را دارد و نه جایی را و اشک هایش سرازیر می شود.
حسین ف. دندانهای مصنوعیش را چند ماهی است به خاطر بدهی که به یکی از فروشندهای موادمخدر دارد، از او گرفتهاند. پولی هم ندارد تا بدهیاش را صاف کند و دندان هایش را پس بگیرد. خیلی کم از اتاقش خارج میشود، یعنی رویش نمیشود.
حسن ب. با وجود اینکه سال هاست انجاست نه سیگار میکشد و نه معتاد شده. میگوید چند سالی است که میوه نخورده، چند سالیست که نتوانسته غذایی بپزد. مجبور است با همین غذای زندان سر کند. راستی نگفتم چرا سیگاری نشده، مغرور است، حاضر نیست دستش را برای سیگار نزد کسی دراز کند. پولی هم ندارد تا سیگار بخرد.
جوانانی مانند ب. م. ت. س. که تعدادشان زیاد است در سن نوجوانی اینجا آمدهاند. برای تهیه مواد، قرص یا خرجشان مورد سواستفاده جنسی قرار می گیرند. به هر کاری تن میدهند، مانند یک تیکه گوشت از این اتاق به اتاق دیگری پرت میشوند. حتی رویشان شرط بندی میکنند. جوانانی که پژمرده شدهاند. نمیدانم چه بگویم، بغض گلویم را گرفته، بقیه را تصور کن.
محمود رحیم و … که سال به سال کسی به ملاقاتشان نمیآید. روزهای سهشنبه از اتاق خارج نمیشوند. قرص خواب میخورند و میخوابند تا دلشان هوای زن و بچه و برادر و خواهر نکند. روزهای سهشنبه چشم خیلیها اینجا سرخ سرخ است. یا کسانی که با خواهش و التماس از تو صدتومان کارت تلفن میخواهند تا از خانواده خبری بگیرند. که قرار است شاید چند هفته یا چند ماه دیگر به ملاقاتشان بیایند یا از بیماران هپاتیت یا (…صدا نامفهوم) یا از چهار شنبههای آخر هر ماه که قصاصی ها را برای حکم میبرند.
کیانوش ر. اکنون در قید حیات نیست. در روز قصاص از او خواسته بودند، که از شاکی پرونده خواهش و التماس کند تا او را ببخشد. اما فقط از آنها معذرتخواهی کرده بود و گفته بود خواهش میکنم هرچه زودتر حکم را اجرا کنند. بقول خودش نمیخواهد دوباره به آن جامعه برگردد. گفت بود این زندگی خفهام میکند.
ر.ش. نه سال است در زندان به سر میبرد، منتظر رضایت شاکی است. پدر و مادرش را در طول حبس از دست داده و زنش بعد از یکسال از حبس او طلاق گرفته و جدا شده. برای تهیه خرج زندان کار نظافت سالن را انجام میدهد.
یوسف ت. همه آرزویش این بوده که دخترانش را در لباس عروسی ببیند. دخترانش شوهر کردهاند. او نتوانسته حتی به مرخصی برود، جون او در بند پنج است. بند پنج یعنی محروم از همه مزایا.
قدیر س. زنش در زندان زنان حبس میباشد، بچهشان در پرورشگاه است. ماهی یک بار او را به دیدن پدر و مادرش میآورند. میگوید ما را نمیشناسد، به مددکار می چسبد… اشک هایش سرازیر می شود. میگوید خسته شده دوست دارد بچهاش او را پدر صدا کند، نه اینکه مانند یک غریبه با او رفتار کند.
هر روز با دیدن این مناظر زندگی میکنم، هر روز در اتاقم به خاطر چند حبه قند به صدا در میآید. چند حبه قند داری؟ یک قاشق چای خشک داری؟ صد تومان کارت تلفن داری؟ یک نان داری؟ یک گوجه داری؟ یک سیبزمینی، یک نصفه پیاز، یک نخ سیگار؟
خدایا اینجا کجاست؟!
خودم را با روزنامهها سرگرم میکنم تا برای ساعتی هم شده این فضا ذهنم خارج شود. ولی در ذهنم به دنبال علت این بدبختیها می گردم که کلمات اصولگرایی، عدالت محوری،اصلاحطلبی، دولت خدمتگذار، سهام عدالت، قیمت نفت، قیمت دلار، جلوی چشمانم رژه میروند و من به زمین و زمان بد و بیراه میگویم.
فرزاد کمانگر
زندان رجایی شهر
بند پنج
متن حاضر برای اولین بار در سیزده همین سالگرد اعدام فرزاد کمانگر پخش میشود (۲۰۲۳).
نامه حاضر از روی صدای فرزاد به تحریر در آمده به تازگی منتشر میشود