مرگ شکنجه‌گر زندان قزل‌حصار − نمای او در “حقیقت‌ ساده”- منیره برادران

 

حاج داوود رحمانی مرد. در آگهی مرگ، عکس پیرمردی است معمولی که به «مظهر حسن خلق و مهربانی» هم مزین شده. صِرف خبر مرگ مردی که آسیب‌هایی جدی به من و هزاران زندانی دیگر و خانواده‌هایمان وارد کرده، حس خاصی در من برنینگیخت. حتی حس افسوس هم از این‌که رفت بی‌آنکه پاسخگوی اعمالش باشد، خفیف بود. ولی حسی که خشمگین و منقلبم کرد، از عادی‌سازی‌ای بود که آگهی ترحیم او به نمایش گذاشت. پیرمردی مثل همه حاجی بازاری‌ها و «مظهر حسن خلق و مهربانی». احساس کردم این چهار کلمه پیامی برای ما دارد: از دهن‌کجی تا نوع موذیانه‌ای از فریبکاری، تحریف حقیقت و سیاست فراموشی.

پرتاب شده‌ام به قزل‌حصار. به سال‌های ۶۱ و ۶۲. می‌روم سراغ کتابم «حقیقت ساده». سراغ خاطراتم از این حاجی «مظهر حسن خلق و مهربانی». از اولین آشنایی در اواخر پاییز ۶۱ که وارد زندان قزل‌حصار شدم تا تنبیه‌های بیکران.

این تکه پاره خاطره‌ها را از کتاب(حقیقت ساده) جدا کرده و این‌جا می‌گذارم:

 ♦… صدای سرفه‌ی مردی شنیده شد. خودمان را جمع‌وجور کردیم. مردی درشت‌هیکل در حالی‌که تسبیحی در دست می‌چرخاند، در «زیر هشت» ظاهر شد. نگاه استهزاآمیزی به ما انداخت بعد لیست را از دختر تواب گرفت، نگاه کرد و گفت که پشت سرش برویم. او حاج‌ داود (داوود) رحمانی، رئیس زندان قزل‌حصار بود. در راهرو عریض و طویل واحد راه افتادیم. مردی از کارکنان زندان با دوچرخه از کنارمان رد شد. از جلوی چند در رد شدیم. صدای ازدحام از پشت درها شنیده می‌شد. چقدر این راه‌روِ عریض و طویل در سایه‌روشنِ غروب رنگ‌ و هوای حزن‌آلودِ زندان را داشت.
جلو دری حاجی ایستاد. پتویی را که به آن آویخته بود، کنار زد و گفت: «این‌جا بند شماست. روبه‌رو هم، بند هشت است بند تنبیهی مجرد. حتماً که اسمش را شنیده‌اید. دست از پا خطا کنید، جای‌تان آن‌جاست.»
اسم بند هشت را قبلاً شنیده بودم. بند تنبیهی زنان. و نیز شنیده بودم تنبیهاتِ حاجی شوخی‌بردار نیست…

♦… بند چهار. اکثر زندانی‌ها حکم‌های درازمدت داشتند و به ندرت اتفاق می‌افتاد کسی از زندان آزاد شود. کسی هم که دوره‌ی محکومیتش به اتمام می‌رسید، باید در جمع زندانیان مصاحبه می‌کرد. این مصاحبه خود هفت‌خوان رستم بود و قبولی در آن به‌راحتی امکان‌پذیر نبود. معمولاً قبل یا در حین مصاحبه، تواب‌ها گزارش‌هایی از متهم به حاجی می‌دادند و او باید محک می‌زد که زندانیِ موردِ نظر توبه کرده یا نه؟ در حین مصاحبه سئوال می‌کرد که انگیزه‌ی هواداری از گروه سیاسی‌اش چه بود؟ پاسخ زندانی می‌توانست انواع دلایل باشد: فضای باز بعد از انقلاب، یا تأثیرپذیری از فردی از خانواده و …. این نقطه‌ی حساس قضیه بود. حاجی چنین دلایلی را اصلاً دوست نداشت. او زندانی را مجبور می‌کرد بگوید به دلیل هواهای نفسانی و نظایر آن به کار سیاسی کشیده شده. یعنی ضعف در درون خودش و نفس خودش بوده. گاه حجم گزارش‌ها درباره‌ی زندانی زیاد بود و او باید پاسخ‌گوی آن‌ها می‌شد که در لابه‌لای سخنانش هر چند وقت یک‌بار تواب‌ها شعارِ «مرگ بر منافق» یا «مرگ بر کمونیست» سر می‌دادند. در چنین مواقعی مصاحبه‌ی زندانی پذیرفته نمی‌شد و باید مدت شش ماه یا یک سالِ دیگر صبر می‌کرد تا به قول حاجی «آدم» شود.
این مصاحبه‌ها برای زندان خیلی اهمیت داشت. در اوین خودِ [اسدالله] لاجوردی این مصاحبه‌ها را اداره می‌کرد، با همان شیوه‌ی تحقیر و ارعاب زندانی، و از ویدئوی داخلی پخش می‌شد. شرکت بقیه‌ی زندانیان در جلسه‌ی مصاحبه یا تماشای آن از ویدئو اجباری بود…

♦… هنوز دو ماه نگذشته بود که یک‌شب حاجی یاالله‌کنان وارد بند شد. همگی دویدیم چادر به‌ سر کردیم و در سلول‌های خود نشستیم. دومین‌بار بود که حاجی را می‌دیدم. داستان‌های واقعی زیادی درباره‌اش شنیده بودم که حاجی در آن‌ها دیو سیاه قصه‌ها بود. شنیده بودم حاجی دوست ندارد زندانی رودررو نگاهش کند و کسی که جسارت مستقیم نگاه‌کردن در چشمان او را داشته باشد، باید خود را برای مکافات بعدی هم آماده کند. یا مثلاً حاجی دوست نداشت او را به نام صدا کنیم، باید می‌گفتیم «حاج‌آقا».
مدتی در هول‌وهراس گذشت، تا این‌که حاجی که از سلول‌ها تک‌تک بازدید می‌کرد جلوی سلول ما که در قسمت انتهای راه‌رو بود، رسید. ساکت ایستاده بود و معلوم بود چهره‌ها را وارسی می‌کند. من از ترس سرم را پایین انداخته بودم که نگاهم در نگاهش نیافتد. در همین حین دیگران را نگاه کردم، متوجه شدم که رعب حاجی همه را نگرفته و بعضی‌ها بی‌باکانه به او چشم دوخته‌اند. از ترسِ خودم خجالت کشیدم و سرم را اندکی بالا گرفتم. در نگاه حاجی تمسخر بود. به یکی از زندانی‌ها که می‌شناخت بند کرده بود و او را تهدید می‌کرد که نخواهد گذاشت هرگز رویِ آزادی را ببیند.
از جلوی سلول ما رد شد. نفسی به راحتی کشیدم. بعد از این‌که همه‌ی سلول‌ها را سرکشی کرد، به زیرِ هشت بند رفت و مسئول بند از بلندگو اعلام کرد تمامی کسانی که به اتهام چپ دستگیر شده‌اند در زیر هشت جمع شوند. حدس زدیم حاجی برنامه‌ای برایمان تدارک دیده است.
با نگرانی رفتیم زیر هشت. حاجی مدتی از ما «سان» دید. با پوتین‌های سنگین و کاپشن و شلوار سربازی‌اش، کاریکاتوری از سرجوخه‌های حکومت‌های نظامی آمریکای لاتین بود. سخنرانی نیز می‌کرد. به مارکسیسم فحش می‌داد و ما را تفاله‌های آن خطاب می‌کرد و تهدید کرد که پدر کافرها را درمی‌آورد و …. با بددهنیِ تمام حرف می‌زد و در لابه‌لای حرف‌هایش با تمسخر تکرار می‌کرد: «کاه، یونجه، طویله، این است شعار مارکسیست».
چند نفر تواب نیز در میان ما بودند که با این شعارِ حاجی دَم گرفته بودند. اما حاجی گویی خوشش نیامد کسی، آن‌ هم یک زندانی زن، با او هم‌صدا شود و با نگاهی غضب‌آلود به آن‌ها حالی کرد: «خفه!»
بعد از پایان نمایش‌های مسخره‌اش حرف آخر را زد: «همه‌ی شما چپی‌ها باید انزجارتان را از مارکسیسم و گروه‌تان در جمع زندانیان و از پشت میکروفون اعلام کنید.»
ما به صدا درآمدیم: «ولی حاج‌آقا ما که کاری نکرده‌ایم.»
گفت: «همین که گفتم. یک هفته وقت می‌دهم. هر کس قبول نکرد، جایش در این بند نیست. بند هشت آن روبه‌روست.»
رفت. بین ما آن شب و روزهای بعد بحث بود. اکثرمان تردید نداشتیم که نباید به این اراده‌ی حاجی تن داد. می‌گفتیم امروز انزجار می‌خواهد و چه بسا روزی دیگر گزارش هم بخواهد. وانگهی پذیرش یا عدم پذیرش انزجار بستگی به موضع هر کسی در دادگاه و بازجویی داشت.
یک هفته خیلی سریع گذشت. حاجی آمد و ما را به صف کرده و گفت: «هر کس قبول ندارد بیرون.»
حدود ۴۰-۵۰ نفر از بند بیرون رفتیم. بدین ترتیب دور دیگری پر از تلاطم و فشار در دوره‌ی زندانِ من آغاز شد.

شب بود که وارد بند هشت، معروف به بند مجرد شدیم. به ‌محض ورود چیزی که توجه‌ام را جلب کرد، لباس‌های آویخته به میله‌ها بود. در یک لحظه مغازه‌های کهنه‌فروشی در ذهنم تداعی شد. در این‌جا نیز ابتدای ورودی بند را میله‌هایی از راه‌رو جدا می‌کرد که به آن زیرِ هشت می‌گفتند. بچه‌ها کپه‌کپه در راه‌رو و زیر هشت نشسته بودند. راه‌رو برخلاف بند چهار کوچک بود با سلول‌هایی در دو طرفش. اندازه‌ی سلول‌ها کوچک بود، تقریباً یک‌ونیم‌ در دو. در هر سلول یک تخت سه طبقه قرار داشت. روی تخت‌ها هم پر از زندانی بود. معلوم بود این‌جا هم مثل بندهای اوین، تراکم جمعیت زیاد است. بالای هر سلول پنجره‌ی کوچکی قرار داشت با توری فشرده‌‌یِ در هم. و اگر برق نبود، حتا روز هم بند تقریباً نیمه‌تاریک می‌شد.
صبحِ روزِ بعد حاجی آمد. چند نفری از زندانی‌های قدیمی آن‌جا را جدا کرده و به بند عمومی چهار فرستاد. شرطِ رفتن از این بند پذیرش انزجار از گروه و سازمان مربوطه بود. تعدادی را نیز در صف دیگری قرار داد. آن‌ها انتقالی به گوهردشت بودند. شنیده بودم شرایط گوهردشت به‌مراتب بدتر از بند هشت است. انفرادی‌های درازمدت و فرسایشیِ آن‌جا خیلی‌ها را دچار بیماری‌های روانی می‌ساخت…

♦… حاجی، ما را که شبِ قبل وارد شده بودیم، در سه سلول تقسیم کرد و دستور داد درِ سلول‌‌هایمان بسته باشد، مگر برای وعده‌های غذا و شب‌ها برای خوابیدن. به این‌ ترتیب صبح‌ها از ساعت هشت تا ۱۲ ظهر داخل سلول‌ها می‌رفتیم و در بسته می‌شد. از ۱۲ تا دو بعدازظهر برای ناهار در باز می‌شد و مجدداً از دو بعدازظهر تا غروب در بسته بود. مثل ساعات اداری کارمندان. اما البته نه در یک اداره بلکه در جایی تنگ و نمور و قفس‌مانند. درِ بقیه‌ی سلول‌ها باز می‌ماند. سابقا درِ آن‌ها هم بسته بود، اما از چندی پیش‌، درِ سلول‌هایشان را باز می‌گذاردند.
در آن بند از هواخوری خبری نبود. بند به شدت نمور و سرد بود. برای خشک‌کردن لباس‌ها از میله‌های زیر هشت استفاده می‌کردیم. باید مانند بندبازها بالای میله‌ها می‌رفتیم و لباس‌ها را آویزان می‌کردیم. لباس‌ها روی‌ هم تلنبار و در نتیجه دیر خشک می‌شدند و به این ترتیب رطوب بند بیش‌تر می‌شد. تقریباً همه بیماری پوستی داشتند. از درمان و دارو خبری نبود.
روزی حدود ۱۲ نفر را صدا زدند. فکر کردیم تنبیهات متداول در انتظارشان باشد، اما هیچ‌یک را تا یک‌ سال‌ونیم بعد به بند بازنگرداندند. آن‌ها را ماه‌ها در یک دستشویی نگه داشته بودند و مدام جیره‌ی شلاق داشتند. بعد از چندین ماه آن‌ها را به انفرادی‌های گوهردشت فرستاده بودند…

♦… صبح یک‌ روز اسامی تعدادی را خواندند و من ‌هم جزو آن‌ها بودم. خود را برای تنبیه آماده کرده بودیم. ما را به یکی از محوطه‌های «زیر هشت واحد» بردند. جایی انبارمانند بود. باید رو به‌ دیوار می‌ایستادیم بدون حرکتی و صدایی. حاجی آمد. از ناسزاها و گفته‌هایش معلوم شد علت تنبیه نقض مقررات است: دیر در سلول حاضر شدن، شب‌ها بعد از ساعت خاموشی بیدار ماندن، با مسئول بند جر و بحث کردن و …. حاجی ناسزا می‌گفت و آن را با چاشنی مشت و لگد می‌آمیخت. از نفر اول شروع کرده بود و جلو می‌آمد. نوبت من که رسید، احساس کردم با ضربه‌ای روی هوا بلند شدم. لگد حاجی با پوتین سنگینش متوجه من بود. پایش را از عقب وسط دو پای من قرار داد و مرا در یک چشم به‌هم‌زدن روی هوا بلند کرد. بعد با مشت به سرم کوبید. تعادل خود را از دست دادم و به دیوار خوردم. خودم را کنترل کردم که به زمین نیفتم. احساس کردم دچار خون‌ریزی شدم. حاجی بعد از این‌که کسی را از مشت و لگد خود بی‌نصیب نگذاشت، رفت اما معلوم نبود تا کی باید آن‌جا می‌ایستادیم. بعد از گذشت چند ساعت پاهایم سنگین شده کمرم به شدت درد می‌کرد. گاهی سنگینی‌ام را روی یک پا می‌انداختم و پای دیگرم را استراحت می‌دادم و گاه آهسته پیشانیم را از جلو به دیوار تکیه می‌دادم. این‌طوری احساس می‌کردم سنگینی روی پاهایم کم‌تر می‌شود. اگر در این حالت نگهبان رد می‌شد و غافلگیرم می‌کرد کتک در انتظارم بود. با کوچک‌ترین صدای پایی سرم را از دیوار برمی‌داشتم و بی‌حرکت می‌ایستادم.
هنگام ناهار و شام چند دقیقه‌ای اجازه داشتیم زمین بنشینیم. این تمدید قوا باعث می‌شد که چند ساعت بعدی را راحت‌تر بایستیم و باز دوباره خستگی. اما شب مشکل‌ترین زمان بود. بی‌خوابی به درد و خستگی اضافه می‌شد و انسان را کلافه می‌کرد. در آن لحظه تنها یک آرزو داشتیم: دراز کشیدن. لحظات بسیار کُند می‌گذشت. حق حرف زدن با یکدیگر را نداشتیم اما گاه از فرصت‌هایی استفاده می‌کردیم و بسیار آهسته حال یکدیگر را می‌پرسیدیم. مادرسهیلا که به دیسک کمر مزمن مبتلا بود، از درد کاملاً ناتوان شده بود. صدای ناله‌ی آهسته‌‌اش را می‌شنیدم. روز دوم او دیگر طاقت نیاورد و روی زمین نشست. نگهبان سر رسید و با مشت و لگد او را مجبور کرد که دوباره بایستد.

♦… از یکدیگر ساعت را می‌پرسیدیم. صبح نزدیک بود. به همدیگر می‌گفتیم صبح حتماً حاجی ما را به بند خواهد فرستاد. برای خوردن صبحانه هم دقایقی نشستیم. چند دقیقه دست‌شویی هم فرصتی برای تمدید قوا بود. صدای حاجی آمد. از شدت عصبانیت می‌غرید. بی‌توجه به بیماری مادرسهیلا با مشت و لگد به جانش افتاد. مادرسهیلا مرتب تکرار می‌کرد: «مگر من چه کرده‌ام؟» حاجی به مشت و لگد اکتفا نکرد. جعبه‌ای پیدا کرد، پشت او که روی زمین افتاده بود گذاشت و با تمامی سنگینی‌اش روی زن بیچاره نشست. صحنه‌ی فجیعی بود. چند نفری به اعتراض گفتند: «حاج‌آقا او مریض است. خودتان که می‌دانید.» اما گوش او بدهکار نبود و بعد از پایان شکنجه‌ی مادرسهیلا، کسانی را هم که اعتراض کرده بودند، زیر مشت و لگد گرفت و رفت.
امیدی که با آن‌ شب را به صبح رسانده بودیم، ‌بیهوده می‌نمود. دیگر طاقتی برایمان نمانده بود. دو شب بی‌خوابی و نزدیکِ ۳۰ ساعت ایستادن. احساس می‌کردم تعادلم را از دست می‌دهم. لحظاتی خوابم می‌برد اما بلافاصله با حرکتِ خودبه‌خودی بیدار می‌شدم. از یادآوری آن‌چه بر مادرسهیلا گذشته بود، خود را مجبور می‌کردم که تعادلم را در ایستادن حفظ کنم. عصر روز سوم در حالی که دیگر رمقی نداشتیم، به بند بازگشتیم. این یک شیوه‌ی متداول در شکنجه‌های حاجی در زندان قزل‌حصار بود…

♦… هر چند وقت یک‌بار کسانی را از بندهای دیگر به بند هشت می‌آوردند. خبرهایی که با خود می‌آوردند، حاکی از این بود که فشارهای داخلیِ در بندهای عمومی روزبه‌روز بیش‌تر می‌شود. هر روز مقررات جدیدی اعلام می‌شد که وضع را بدتر می‌کرد. خریدِ جمعی، حتا خرید دو نفره به بهانه‌ی زندگی «کمونی» ممنوع شده بود. از آن بدتر هر کس اجازه داشت فقط به تنهایی از خرید و خوراکش استفاده کند یعنی حق تعارف چیزی را به دیگری نداشت. دستور صادر شده بود که هیچ‌کس حق ندارد لباسش را به کسی هدیه کند و اگر تا به‌ حال این‌ کار صورت گرفته، زندانی موظف است آن را به دفتر بند تحویل دهد که به صاحبش برگردانده شود. به این ترتیب کسانی که ملاقات نداشتند یا پولی از خانواده‌شان نمی‌رسید به شدت تحت فشار قرار می‌گرفتند. هدف مهم‌تر از آن، کشتن هر نوع حسِ علاقه‌ی جمعی و رابطه میان انسان‌ها و به‌ جای آن تقویت انزوای فردی بود.
انجام هر نوع ورزشی ممنوع بود. زندانیان حق نداشتند به هیچ عنوان کارهای دستی از قبیل بافتنی، گل‌دوزی، تراش روی سنگ و … انجام دهند. این نوع کارهای دستی همیشه از سرگرمی‌های زندان بود و زندانی‌ها با این کارهای ذوقی، ابتکار و هنر خود را به نمایش می‌گذاشتند.
نحوه‌ی «کارگری» و تقسیم وظایفِ بند از شکل سابق خارج شده بود. مسئولیت‌های داخلی بند از طرف دفتر و تواب‌ها تعیین می‌شد و دیگر آن شکل انتخابی، چرخشی و تعاون همگانی را نداشت. حتا جدولِ کارگریِ روزانه‌ی هر اتاق را هم مسئول اتاق که برگزیده‌ی دفتر بود، تعیین می‌کرد و مضحک این‌که عنوان «کارگری» حذف شده بود و به جای آن به کسی که کارهای روز را انجام می‌داد، باید “خانه‌دار” گفته می‌شد. در نظر آن‌ها نام «کارگر» مترادفِ مرام کمونیستی بود.
زندانی‌ها حق نداشتند دست در گردن هم بیندازند و قدم بزنند. این، نوعی ابراز محبت و علاقه بین هم‌بندی‌ها و معمولاً جوان‌ترها بود. طبیعی بود که در دوری از خانواده و زندگی طبیعی، روابط عاطفیِ شدیدی بین زندانی‌ها برقرار می‌شد. از نظر مسئولینِ زندان، این نوع عواطف گناه بود. آن‌ها زندانی‌ای می‌خواستند که عواطف انسانی را در خود کشته باشد.
شرکت در تمامی برنامه‌های ارشادی زندان بدون استثنا اجباری بود. این اجبار حتا شامل بیماران نیز می‌شد. زندانی‌ها دیگر حق روشن‌کردن تلویزیون و انتخاب برنامه‌ی آن را نداشتند. توابی مسئول تلویزیون تعیین شده بود و او فقط در مواقع خاص تلویزیون را روشن و معمولاً هنگام نمایش فیلم‌های سینمایی و کارتن و موزیک آن را خاموش می‌کرد. یادگیریِ هر نوع زبان خارجی، حتا زبان‌های بومی مثل ترکی و کردی ممنوع بود. خلاصه کنم برای کوچک‌ترین مسئله‌ی شخصیِ زندانی نیز قانون وضع شده بود و این فشارهای روزمره گاه فرساینده‌تر از شکنجه‌های دوران بازجویی می‌شد. زندانی مستأصل شده، روزبه‌روز منزوی‌تر می‌شد. تظاهر به آدم‌های قالبی که آن‌ها می‌خواستند، چه بسا زندانی را در فرسایشی روزمره و مداوم از پا درمی‌آورد.
اما در بند ما با وجود فقدان حداقل امکانات زندگی چون تواب نبود، زندگی راحت‌تر و بهتر می‌گذشت. هر کسی هر گونه که خود می‌خواست زندگی می‌کرد…

♦… فشارها روزبه‌روز بر ما بیش‌تر شد. تعداد نفرات سلول‌ها را بیش‌تر کردند، حدود ۲۰ نفر و حتا بیش‌تر. درِ سلول‌ها نیز همیشه بسته می‌ماند حتا شب‌ها. در هر سلول یک تخت سه طبقه بود. شب‌ها برای خوابیدن پنج نفر زیر تخت قرار می‌گرفتیم که تنها سر و گردن‌مان بیرون بود و به هم چسبیده می‌خوابیدیم. در طبقه‌ی اول و دوم تخت چند نفری که مریض بودند می‌خوابیدند تا جای نسبتاً راحت‌تری داشته باشند. در طبقه‌ی سوم تخت چهار یا پنج نفر در عرض تخت کنار هم دراز می‌کشیدند اما بدین‌ترتیب پاهای آن‌ها معلق می‌ماند. اما از آن‌جا که نیاز، مادر ابتکار است، فکری هم برای پاها کرده بودیم. چادری را لوله کرده یک سر آن را به دستگیره‌ی پنجره‌ای که بالای سلول قرار داشت و سر دیگر آن را به میله‌های سلول می‌بستیم و پاها را روی آن قرار می‌دادیم. باز چند نفری می‌ماندند که برایشان جای خوابیدن نبود. آن‌ها می‌توانستند در فضای بسیار کوچک بین تخت و میله‌های در بنشینند. جاها هر شب به نوبت عوض می‌شد. گاه می‌شد که حتا برای نشستن نیز جا نبود. یک شب که نوبت نشستن من بود، احساس تشنگی کردم و بلند شدم تا از کسانی‌که در راه‌رو بیدار بودند آب بخواهم ــ درِ سلول‌های مجاهدها و تعداد دیگری از چپ‌ها باز بود ــ دو نفرِ کناریِ من که نشسته خوابشان برده بود، اندکی سُر خوردند و جای من پر شد. حالا دیگر جای نشستن نیز نداشتم.
خوش نداشتم آن دو را که در خوابی عمیق بودند بیدار کنم. آن شب را در حالی‌که یک پایم روی میله در سلول و پای دیگرم روی لبه‌ی تخت بود، به صبح رساندم…
♦… در آن گرمای تابستان، روزهای کلافه‌کننده‌ای داشتیم. گاه احساس می‌کردیم که هوایی برای تنفس نیست. تعدادی که تنگی نفس داشتند، حالشان بد می‌شد. از کولر موجود در راه‌رو هم اثری به داخل سلول‌ها نمی‌رسید. به ناچار پارچه‌ی بزرگی را مرطوب کرده و در داخل سلول دایره‌وار می‌چرخاندیم. این بادبزن و کولردستی ما بود.
صبح و ظهر و شام به مدت دو ساعت درِ سلول‌ها باز می‌شد. ابتدا می‌خواستند این سه نوبت کوتاه و تنها برای دست‌شویی باشد و غذا را در داخل سلول‌ها بخوریم اما در آن فضای کوچک و قفس‌مانند، غذا خوردن ناممکن بود. ما در مقابل این تحمیل ایستادیم و طبق نظم قبلی، دور سفره در راه‌رو نشستیم. تواب مسئول بند تهدیدمان کرد که به داخل سلول‌ها برویم. همگی امتناع کردیم. حاجی آمد و به زورِ کتک همه را به داخل سلول فرستاد. از فردای آن روز از خوردن غذا امتناع کردیم. روز سوم مجدداً حاجی آمد و گفت: «اعتصاب غذا کرده‌اید، پدرتان را درمی‌آورم!» گفتیم که اعتصاب غذا نکرده‌ایم اما نمی‌توانیم در جایی که جای کوچک‌ترین حرکتی نداریم غذا بخوریم. حاجی با نگاه و سخن تهدیدمان کرد. تمسخرمان کرد و چند نفری را که در گفتارشان صراحت بود، بیرون کشید و کتک زد. اما سرانجام رضایت داد که در هر وعده غذا دو ساعت درِ سلول‌ها باز باشد. این یک پیروزی برای ما بود. شادی‌ها کردیم.
آن دو ساعت برای تمام کارهای ما بود. شست‌وشو، نظافت، غذا و از همه مهم‌تر این‌که با سه توالت برای بیش‌تر از ۲۰۰ نفر، باید مدت‌ها در نوبت می‌ایستادیم.
هر روز بر سر این‌که آزادباش کم است و این‌که چرا بیماران را به بهداری نمی‌برند و از این قبیل مسائل با مسئول بند درگیری داشتیم که به ‌دنبال آن مدام تنبیهات ویژه‌ی حاجی در انتظارمان بود. شب‌ها سرپا ایستادن و بی‌خوابی که شرحش را دادم از تنبیهات معمول شده بود. گاه می‌شد که هفته‌ای دو یا سه بار ما را تنبیه می‌کردند…

♦…حالا دیگر هواخوری هفته‌ای یک بار هم برقرار بود. بارِ اولی که بعد از مدت‌ها به هوای آزاد رفتیم شادیِ عجیبی داشتیم. یک بازی جمعی به راه افتاد و طبیعی بود که بازی سروصدا و هورا داشت. بلافاصله خبر رسید، هواخوری تعطیل شده. ما اعتراض کردیم که هنوز وقتمان تمام نشده. مسئول بند گفت: «شما تنبیه شده‌اید.» در این گیرودار سروکله‌ی حاجی پیدا شد. تعدادی فرصت کرده هواخوری را تخلیه کرده بودند. اما آن عده‌ای که هنوز در حیاط بودند، گیر حاجی افتادند. حاجی هم هر وقت قصد زدن می‌کرد از هرچه دمِ دستش بود استفاده می‌کرد. این‌بار دسته‌جاروی بلندی را گوشه‌ی حیاط پیدا کرد و با آن دنبال بچه‌ها کرده و آن‌ها را می‌زد. صحنه‌ی مضحکی بود و یادآوری آن بعدها باعث خنده و تفریح‌مان می‌شد…

♦… شب، پس از پایان برنامه، حاجی آمد. تنها نبود. با گروه ضربت آمده بود. از خشم می‌غرید. همگی ما چپی‌ها را با کتک و مشت و لگد از بند بیرون بردند و وسط راه‌روِ بزرگِ واحد به صف کردند و شروع کردند به زدن. مثل حیوان می‌غریدند و دیوانه‌وار با مشت و لگد و چوب می‌زدند. چند نفری فریاد زدند: «نزن! چرا می‌زنی؟» این دو کلمه بلافاصله در فضا پیچید و همگی‌مان آن را تکرار کردیم. این فریاد اعتراض به شکنجه بود. آن‌ها با وحشیگری بیش‌تری زدند. تعدادی خاموش شدند اما عده‌ای هم‌چنان در اعتراض به کتک‌ها فریاد می‌زدند: «نزن!» ضربه‌ها باز هم وحشیانه‌تر شد و پس از مدتی صدایِ نزن! نزنِ! معدودی در فضا شنیده می‌شد که ضربات هم بر سر آن‌ها متمرکز شده بود. صدای مشت و لگد و شکستن چوب‌ها، با ناله‌های اعتراض‌آمیرِ نزن! نزن! در هم آمیخته بود و در راه‌رو انعکاس وحشتناکی می‌یافت. پس از مدتی، دیگر رمقی نمانده بود؛ همه ساکت شده بودند اما صدای شکسته شدن چوب‌ها هنوز به گوش می‌رسید که بعد از مدتی آن‌ هم قطع شد. تخته‌چوب‌های شکسته‌شده روی زمین پخش بود. ما را زیر مشت و لگد به بند فرستادند و بار دیگر درِ سلول‌ها بسته شد. تعدادی را هم به زیر هشت فرستادند. صبح که برگشتند، دانستیم تنبیهات دیگری نیز نصیب‌شان شده: بی‌خوابی، سرپا نگه‌داشتن و کتک زدن. چند نفرشان صدمات جدی دیده بودند. بعضی سرشان خونین بود، صورت‌ها اکثراً ورم کرده بود، یکی پایش آسیب دیده بود و به‌درستی قادر به راه‌رفتن نبود، یک‌ نفر پرده‌ی گوشش پاره شده بود و بعدها هم از درد و عفونت آن رنج می‌برد. آن شب و روز پس از آن، رعب ‌و وحشت در بند و در چهره‌ها آشکار بود…

♦… آن شب خود را برای «خوابِ کنسروی» آماده می‌کردیم که مسئول بند آمد و از الهه که بیرون سلول مانده بود، خواست به سلول برود. الهه آن روز دندانش را کشیده بود و خون‌ریزی داشت لذا به مسئول بند اطلاع داده بود برای این‌که امکانِ رفتن به دست‌شویی را داشته باشد، آن شب را در راه‌رو خواهد گذراند.
الهه از رفتن امتناع کرد. بگومگو شد. مسئول بند خواست الهه را به زور داخل سلول بفرستد. الهه مقاومت کرده دستش را پس زد. در این میان زندانی‌های دیگر که در راه‌رو بودند، دخالت کردند و می‌خواستند الهه را از دست مسئول بند خارج کنند. مسئول بند کاملاً خود را باخته و ترسیده بود. یک‌باره جیغی کشید و در حالی‌که به سر خود می‌زد از بند بیرون دوید. چند لحظه بعد سروکله‌ی حاجی پیدا شد. بدون اشاره‌ای به ماجرا، درِ سلول‌ها را باز کرد و خواست تک‌تک بیرون برویم. با نگاهی تهدیدآمیز سراپای یک‌یکِ ما را که از جلویش می‌گذشتیم، ورانداز ‌کرد و به تعدادی ‌گفت «برو زیر هشت». در این میان از تمسخر و لوده‌گی نیز دست برنداشته بود. وقتی یکی از زندانی‌های کُرد از جلویش رد می‌شد با لحنی تمسخرآمیز شروع کرد به ادا در آوردن زبان کُردی. و وقتی یکی از زندانی‌هایی را که مدتی در اوین بود و تازگی به قزل‌حصار برگشته بود، دید، جلویش زانو زده و با حالتی که انسان را به یاد نمایش‌های کمدی می‌انداخت، گفت: «بانو! شما این‌جا چه می‌کنید؟ من‌که شما را آزاد کرده بودم.» اما آن‌شب لوده‌گی‌هایش کسی را به خنده نمی‌انداخت.
آینده‌ی تاریکی را که فرارویمان بود، حس می‌کردیم. من‌ هم به زیر هشت فرستاده شدم. ما حتا فرصت نکرده بودیم لباس مناسبی بپوشیم و همگی پابرهنه بودیم با لباسی نازک و چادرهای رنگ‌ورورفته‌ای که به‌ عنوان ملحفه از آن استفاده می‌کردیم. موقعی که از بند بیرون می‌رفتیم دمپایی کم آوردیم. لنگه‌به‌لنگه بودنش دیگر مهم نبود. به شانس من یک لنگه دمپایی قرمز و یک لنگه دمپایی سیاه خورد. مدتی در راه‌رو معطل شدیم. ما را رو به دیوار کردند و با کوچک‌ترین بهانه‌ای از پشت می‌زدند. یک بار زیر گوشم صدای پچ‌پچی شنیدم. کسی می‌گفت: «حالت چه‌طوره؟ من می‌ترسم.» جرأت این‌که سرم را برگردانم و او را ببینم نداشتم اما از صدای بیگانه‌اش تشخیص دادم که از خودی‌ها نیست. پاسخش را ندادم. از کنار من رد شد و همین کار را با نفر دیگری کرد. نفر دیگر تشخیص نداد که او پاسدار است و پاسخش را داد که بلافاصله ریختند و او را کتک مفصلی زدند.
ما را بیرون بردند. کامیونی که از اتاقک عقب آن برای حمل گوشت و کالاهای دیگر استفاده می‌شد، در انتظارمان بود. ساعت حوالی یک نیمه‌شب بود. با نگرانی آهسته از یکدیگر سئوال می‌کردیم: «ما را به کجا می‌برند؟»
– گوهردشت …
– من‌ هم فکر می‌کنم گوهردشت.
– درست است گوهردشت.
اما هنوز راه زیادی نرفته بودیم که کامیون ایستاد و ما را پیاده کردند. پس معلوم بود جایی دیگر در قزل‌حصار بودیم. ما را داخل ساختمانی کردند و در فاصله‌های یک متر از یکدیگر نگه داشتند. نگهبانی با چماق سراغ تک‌تک‌مان آمد. اگر کسی می‌گفت: «نزن! چرا می‌زنی؟»، او بیش‌تر می‌زد. آن‌قدر می‌زد که صدای اعتراض زندانی قطع شود. کسی‌که کنار من ایستاده بود مقاومت می‌کرد و با صدایی که می‌لرزید تکرار می‌کرد: «نزن!» و با هر صدای او ضربه محکم‌تر می‌شد. او باز تکرار می‌کرد: «چرا می‌زنی؟» بیش‌تر از یک‌ربع یا شاید نیم ساعت بود که او را می‌زدند. مقاومت این دختر جوان تحسین انسان را برمی‌انگیخت. در گوشه‌ای دیگر که فاصله‌ی زیادی از من داشت، می‌شنیدم که یکی دیگر را به شدت می‌زنند. او نیز با هر ضربه تکرار می‌کرد: «نزن!» او جرأت کرده و روی زمین نشسته بود. از جایی دورتر صدای خفه‌ی زنی به گوش می‌رسید. نمی‌شد تشخیص داد صدای کیست.
شب به پایان رسید و نور صبحگاهی قابل تشخیص بود. آن روز نوبت ملاقات ما بود. قطعی بود که به ما ملاقات نخواهند داد. به خانواده‌ها چه خواهند گفت و آن‌ها چه‌قدر نگران خواهند شد. به یاد خانواده‌ام افتادم و فکر کردم در این مدت چه‌قدر سختی کشیده‌اند. خواهرم هر بار پس از ملاقات با نگرانی به ‌من گوشزد می‌کرد که «مواظب خودت باش».
بعدازظهر ما را به اتاقی بردند و در را بستند. خوشحال بودیم که در کنار هم هستیم. نگرانی و اضطراب در چهره‌ی تک‌تک‌مان موج می‌زد. روی بعضی چهره‌ها لکه‌های کبود به چشم می‌خورد.
اتاق به نسبت جمعیت ما که ۴۰ نفر می‌شدیم، بسیار کوچک بود. در گوشه‌ای تعدادی پتوی سربازی انداخته بودند. بلافاصله دست‌به‌کار شدیم و پتوها را روی زمین پهن کردیم و نشستیم. همگی خسته بودیم و گرسنه…

♦… با ضربه‌ی شدیدی در باز شد و پاسداری با لگد یک سینی غذا به داخل هل داد. ما که صبحانه هم نخورده بودیم، سخت گرسنه بودیم اما مقدار غذا تنها می‌توانست حداکثر پنج نفر را سیر کند. نه بشقابی و نه قاشقی، دست‌هایمان هم کثیف بود. چاره‌ای نبود، شکم گرسنه را باید پاسخی می‌دادیم. با نان لقمه کردیم و خوردیم. اما هنوز گرسنه بودیم مگر دو لقمه کسی را سیر می‌کرد. جایمان بسیار تنگ بود. شب به سختی می‌توانستیم بخوابیم. هیچ وسیله‌ای هم به ما نداده بودند. روزهای اول حتا نوار بهداشتی هم نداشتیم. مجبور بودیم لباس‌هایمان را پاره کنیم و از آن استفاده کنیم. به زهره، دختر توابی که ما را به دست‌شویی می‌فرستاد، گفته بودیم نوار احتیاج داریم و او جواب داده بود به من مربوط نیست به حاج‌آقا بگویید. یک‌بار به حاجی گفتیم و او بی‌شرمانه گفت: «بی‌حیاها خجالت بکشید.» به راستی بی‌حیا کی بود؟ اما پس از آن نوار دادند. این همیشه از سیاست‌های زندانبان‌ها بود که همه‌چیز، حتا ابتدایی‌ترین وسیله‌ی مورد نیاز را باید درخواست می‌کردیم تا بدهند. آن‌ها به‌ این طریق احساس «بزرگ‌منشی» می‌کردند و به خیال خود ما را تحقیر. مدت‌ها صابون نداشتیم. این را هم مکرر گفتیم تا دادند. از مسواک و وسائل بهداشتی هم اصلا خبری نبود…

♦… حاجی هر چند روز یک‌بار می‌آمد و به بهانه‌ای ما را زیر شلاق می‌گرفت. حالا دیگر شلاق هم در کنار کتک‌های دیگر رایج شده بود. هیچ‌گونه امکانی که با آن روزهایمان را تنوع دهیم در اختیار نداشتیم. روزها بسیار یک‌نواخت و به‌کُندی می‌گذشت اما ما زنده بودیم و باید خود را سر پا نگه می‌داشتیم. یکی از تفریحات و سرگرمی‌های ما یادگیری شعر بود.
رابطه با دنیای بیرون به کل قطع بود. نه ملاقاتی، نه روزنامه‌ای، نه تلویزیونی و نه کسی یا جایی را می‌دیدیم به ‌جز زهره و حاجی که هر وقت می‌آمد شلاقی در دست داشت. اما ما زنده بودیم و باید روزنی به دنیای زنده‌ها می‌یافتیم. شب‌ها که در سکوت دور اتاق می‌چرخیدیم و این پیاده‌روی شبانه‌ی ما بود، صدای مبهمی می‌شنیدیم. از دیوارِ حمام می‌شد صدا را تشخیص داد. چند نفری که گوششان تیزتر بود صدای اخبار تلویزیون را تشخیص دادند. آن‌ها هر شب گوش به دیوار می‌چسباندند که اخبار را بشنوند. صدا مبهم بود. در حقیقت بیش‌تر عنوان خبرها قابل تشخیص بود اما خود همین لذتی داشت. ما با جهان رابطه برقرار کرده بودیم. چند روز پس از ورودمان وقتی حاجی آمد با نگاهی ارعاب‌آمیز همه را ورانداز کرده چند نفری را جدا کرده با لگد بیرون فرستاد. بیرونِ در نیز صدایِ کتک‌خوردنِ دوستانمان را می‌شنیدیم. آن‌ها دیگر نزد ما برنگشتند. روزهای بعد نیز این کار تکرار شد. نمی‌دانستیم آن‌هایی را که از ما جدا می‌کنند کجا می‌برند ولی تجربه به ما می‌گفت: جهنمی بدتر.
تا این‌که نوبتِ خودِ ما رسید.
ما را با چشمان بسته و چادر به‌ سر کرده، در فاصله‌های یک متری از یکدیگر نشاندند. تمام آن روز به همان حالت نشستیم بدون این‌که اجازه داشته باشیم تکان بخوریم و حرف بزنیم. زهره تمام مدت پشت سر ما کشیک می‌داد. هنوز نتوانسته بودم بفهمم معنی این‌کار چیست و تا کی باید چنین نشست. اما وقتی شب را با همان حالت یعنی با چشمان بسته و چادر خوابیدیم و روزهای بعد هم این‌ کار تکرار شد، فهمیدیم معنی وضع جدید تنبیه دیگری است. همه‌چیز را می‌شد حدس زد جز این یکی را.
هر روز صبح ساعت شش با دستور بیدارباش زهره باید از جا می‌پریدیم و در یک لحظه در جای خود می‌نشستیم. اگر ثانیه‌‌ای دیر می‌کردیم، آن روز شلاق در انتظارمان بود. ساعت ۱۰ شب دستور خوابیدن صادر می‌شد. این بار هم باید بی‌درنگ دستور اطاعت می‌شد. تا چند روز دیگر باید همین‌طور مثل مجسمه می‌نشستیم؟ غافل از این‌که نه یک‌ روز و دو روز، نه یک هفته و دو هفته، بلکه ماه‌ها. ۱۰ ماهِ تمام این شکنجه ادامه داشت و در این مدت آن‌چه که بر ما گذشت، فاجعه‌ای دردناک، بسیار دردناک بود.
شب سوم وقتی‌که دستور خواب داده شد و توانستم زیر پتو دراز بکشم ــ و این بعد از ۱۶ ساعت بی‌حرکت نشستن بود؛ چه لذتی داشت – دستی را که از زیر پتو به ‌طرفم دراز شده بود، احساس کردم. دستم را پیش بردم. دست نفر کناری‌ام بود. آن روز وقتی حاجی او را می‌زده و او بلند گفته بود: «ولی حاجی! من‌که کاری نکرده‌ام»، صدایش را شناخته بودم. دستانمان که سرد بودند به همدیگر می‌گفتند: «من نگرانم، تو چی؟» می‌دانستم این‌ کار خطرناک است و هر آن ممکن بود زهره متوجه بشود. دستانمان را از هم جدا کردیم. همین که توانسته بودیم انسانی را، دوستی را نزدیک خود احساس و لمس کنیم به ما آرامش می‌داد.
خواب‌ چقدر خوب بود. زیر پتو کش و قوسی به عضلاتِ خشک‌شده دادم و خیلی ‌زود خوابم برد. ساعتی بعد با صدای ناسزاهای زهره از خواب پریدم. اما هنوز صبح نشده بود. صدای لرزان دو نفر را می‌شنیدم که می‌گفتند: «ما که کاری نکرده‌ایم.» زهره می‌زد و ناسزا می‌گفت. فحش‌هایش زننده بود و اتهاماتی را به آن دو نسبت می‌داد. شاید آن دو نفر هم مثل من و همسایه‌ام، دست یکدیگر را لمس کرده بودند. شاید اصلاً این ‌هم نبود و زهره برای لذت بردن از آزار ما، دنبال بهانه می‌گشت.
از صدای فریاد او پاسداری به داخل آمد. زهره آن دو نفر را نشان داد. او هم با مشت و لگد به جان آن‌ها افتاد. در آن نیمه‌شب چه فضای رعب و وحشتی حاکم بود. نزدیک من دو انسان در مظان اتهامی بی‌اساس بودند و شکنجه می‌شدند. من همه‌ی صحنه را با شنیدن آن حس می‌کردم بدون این‌که کاری بتوانم بکنم…

♦… یک روز صبح حاجی بعد از این‌که چند نفری از جمله مرا زیر شلاق گرفت، به ما حالی کرد که وضع به همین ترتیب خواهد بود تا ما «آدم» شویم. ضمناً صحبت از تخت می‌کرد. می‌گفت که تختی برای تک‌تک‌تان خواهد آورد و با لحنی شیطانی ادامه داد: «هر کس روی تخت خود راحت و آرام خواهد بود».
چند ساعت پس از رفتن او چند پاسدار آمدند ما را با کتک از جا بلند و در گوشه‌ای به صف کردند. صدای کوبیدن میخ به تخته را می‌شنیدیم. آن‌ها تک‌تک ما را جدا می‌کردند و با لگدی درون تخته‌ها می‌انداختند. چند ساعتی این‌ کار ادامه داشت. من هم وقتی با چند لگد و مشت به گوشه‌ای پرتاب شدم خود را درون جعبه‌ای یافتم. در آن لحظه معنی گفته‌های حاجی را فهمیدم. پس او جدی می‌گفت. تخت واقعیت داشت. اما نه تختی برای خوابیدن و استراحت، تخته‌هایی برای جعبه، برای قفس. درون جعبه‌ای قرار گرفتم که دو طرف‌ام را دیواری از تخته‌ گرفته بود. وقتی روبه‌دیوار چهارزانو نشستم، پاهایم از دو طرف با تخته‌ها تماس پیدا می‌کرد. عملاً هیچ امکان تکان خوردن نبود. پشت سرم دیواری نبود و آن‌جا نگاه مراقب زهره همیشه ما را می‌پایید. این دوره‌ی سیاه در بین زندانی‌ها به «تخت‌ها» معروف شد.
روزها می‌گذشت، اما چه کُند و چه سخت. از ساعت شش صبح تا ۱۰ شب بی‌حرکت در سکوتی مرگبار. عضلات بدن و به ویژه پاها از بی‌حرکتی درد داشتند. با چشمان بسته و گوش‌هایی که هیچ صدایی برای شنیدن نمی‌یافتند، لحظه‌ها چه سنگین و یکنواخت بودند.
شب‌ها که دراز می‌کشیدم احساس راحتی می‌کردم. می‌توانستم عضلاتم را بکشم و پاهای خشک‌شده را دراز کنم. شب‌ها نیز چشم‌بند و چادر با ما بود. باید مواظب می‌بودیم حتا در خواب هم حجابمان حفظ شود. نیمه‌شب‌ها مردان پاسدار به داخل می‌آمدند. کفش‌هاشان صدایی نداشت، آمدنشان را نمی‌شد فهمید مگر موقعی که ناگهان با لگدی به هوا پرت می‌شدی. یک‌شب حضور یکی از آن‌ها را بالای سر خود حس کردم. از خواب بیدار شده بودم اما چشم‌بندم مانع از دیدنش بود. دقایقی بالای سرم مکث کرد و رفت.
روزها سه بار نوبتِ دست‌شویی داشتیم و هر بار یک دقیقه. زهره گفته بود اگر از یک دقیقه بیش‌تر شود، پرده را کنار می‌زند، از همان یک دقیقه استفاده می‌کردم و چند بار دست و پایم را تکان می‌دادم. از یبوست شدیدی که قبلاً سابقه نداشت رنج می‌بردم و باسنم از نشستنِ مدام درد می‌کرد…

♦… یک روز حین خوردن غذا قاشق‌ام به تخته خورد. بعد از چند لحظه پاسخی شنیدم. همسایه‌ام متقابلاً قاشق را به تخته می‌زد. احساس این‌که در یک قدمی تو انسانی دیگر در شرایطی مثل تو زنده است و زندگی می‌کند، شادی‌بخش و امیدوارکننده بود. از آن پس سر هر وعده غذا این کار را تکرار می‌کردیم.
روزی یک‌بار حاجی می‌آمد. صدای شلاقش که به زمین می‌کوبید، دل را به لرزه درمی‌آورد. هر بار به بهانه‌ای کسی را زیر شلاق می‌گرفت. آن روز یکی را برده بود وسط و شلاق می‌زد. او را نمی‌دیدم، اما صدای لرزانش را می‌شنیدم که خود را این‌طرف و آن‌طرف می‌کشید و می‌گفت: «حاج‌آقا من حرف نزده‌ام، باور کنید حرف نزده‌ام.» لحنش حالت تضرع نداشت. با شناختی که از او داشتم، می‌دانستم اگر با همسایه‌اش حرف زده بود انکار نمی‌کرد. او هیچ‌وقت دروغ نمی‌گفت حتا به دشمن. می‌توانست سکوت کند اما دروغ نمی‌گفت…

♦… ۱۵ روز از نشستن من در جعبه‌ها می‌گذشت که مرا برای بازجویی به اوین فراخواندند. سرنوشت دیگری در انتظارم بود. بازجویی مجدد و تجدید دادگاه.
اما در این‌جا می‌خواهم سرنوشت غم‌انگیز دوستانم را به پایان برسانم. از ماه دوم به بعد به تدریج مقاومت‌ها در هم شکسته می‌شد. عده‌ای در حالت‌های نامتعادلِ روانی، ناتوان از ادامه‌ی مقاومت به حاجی اعلام می‌کردند که حاضرند در برابر هر مقرراتی اطاعت کنند و حاجی بلافاصله در بدترین حالات روحی آن‌ها را پشت میکروفون مصاحبه می‌برد. آن‌ها در حالی که به‌ شدت گریه می‌کردند، اعلام می‌کردند انسان‌های «حقیر و پستی» بوده‌اند. تنها در پی «هواهای نفسانی» در حق مردم «جنایت‌ و خیانت‌» کرده‌اند و .…

♦… حضور در این مصاحبه‌ها برای دیگر زندانی‌ها اجباری بود و برای کسانی که در گاودانی‌ها و درون جعبه‌ها نشسته بودند، با صدای بلند پخش می‌شد. برای کسانی که کوچک‌ترین ارتباطی با دنیای خارج نداشتند، شنیدن عجز و شکست دوستانشان فاجعه‌ای بود.
اما آنان که راه گریز از جهنم جعبه‌ها را می‌جستند، خود را در جهنم دیگری یافتند. آن‌ها را به بند سه زنان می‌بردند که آن زمان عمدتاً از زندانیان نادم تشکیل می‌شد. قوانین سخت‌تر و دست‌ و پاگیرتر شده بود. تواب‌ها با تمامی حواس مواظب دیگر زندانی‌ها بودند. آن‌ها حتا به یکدیگر نیز اطمینان نمی‌کردند. علیه هم گزارش می‌دادند. جنگِ مبتذلِ بس غم‌انگیزی را میان خود دامن می‌زدند و حاجی از بازی دادن بازیچه‌هایش لذت می‌برد. و این تازه‌واردان، فراریان از جعبه‌ها و گاودانی‌ها، تا مدت‌ها در قرنطینه بودند. کسی اجازه‌ی تماس با آن‌ها را نداشت و آن‌ها هم حق نداشتند با کسی صحبت کنند. ممنوع‌السخن. آن‌ها که از تنهایی فرار کرده بودند در کنار دیگران خود را تنهاتر می‌یافتند. اکثر آن‌ها تا ماه‌ها بعد، تا زمانی‌که ریاست قزل[حصار] تغییر کرد، در عدم تعادل روحی به ‌سر می‌بردند. حالت تأثرشان در گریه‌های طولانی، خنده‌های هیستریک و تمایل به انزوای هرچه بیش‌تر از محیط بروز می‌یافت…

♦… در ماه‌های بعد، حاجی شاید به دلیل ارضا از ضربه‌ای که به مقاومت زندان زده بود، تعدادی را با شرایط آسان‌تری از جعبه‌ها بیرون آورد. آن‌ها بدون مصاحبه و همکاری و تنها با تعهد به پای‌بندی به تمام مقررات زندان به بند رفتند و تعدادی نیز تا آخر، آن جهنم را تحمل کردند. ارزش مقاومت آن‌ها در برابر چنین شکنجه‌های فوقِ طاقتِ بشری شایان بیش‌ترین احترام است. البته بهای سنگینی برای پایداریشان پرداختند: به بهای عوارض جسمی و روحی که تا سال‌ها بعد در زندان با آن‌ها بود و شاید تا پایان عمر. تعدادی از قربانیان این فاجعه هرگز نتوانستند بهبودی یابند. چند نفری دست به خودکشی زدند که خوشبختانه با هوشیاری همبندی‌ها نجات یافتند. اما مهین بدویی که تا آخرین ماه‌ها شکنجه را تحمل کرد هرگز نتوانست اثرات تخریبی این دوره را در زندگی جبران کند. سال‌ها در بند تنها زیست بدون این‌که با کسی کوچک‌ترین رابطه و گفت‌وگویی داشته باشد و زندگی‌اش به تلخی خاتمه یافت. در تابستان ۶۷ وی به‌ طرز فجیعی خودکشی کرد. سکوت مهین فریادی جگرخراش بود. فریادی بلند با طول موجی فراتر از قدرت شنوایی انسان …

♦… در ماه‌های بعد، تعداد دیگری از زنان مقاوم چپ زندان اوین را به گاودانی قزل‌حصار فرستادند. به زنان مجاهد شیوه‌های وحشتناک‌تری اعمال شد که به دوره «واحد مسکونی» معروف است. شنیدیم که آن‌ها هم ماه‌ها در حالت نشسته شرایطی نظیر ما داشتند به اضافه‌ی این‌که در تمام آن مدت چندین بازجو شبانه‌روز آن‌ها را در حضور هم شکنجه و بازجویی می‌کردند.
پی‌آمدهای این دوره‌ی سیاه تنها به کسانی محدود نمی‌شد که آن را زیسته بودند. اثرات ارعاب‌آور آن بر بندهای دیگر و حتا زندان اوین هم سایه انداخت.
اما این خفت برای حاجی ماند که با وجود آن همه ابتکار در شقاوت و شکنجه، نتوانست همه را در هم بشکند. زنان قهرمانی، ماه‌ها نشستن مداوم را در آن جهنم به پذیرش خواری ترجیح دادند. تعدادی از آن‌ها حتا تا ۱۰ ماه در آن جعبه نشستند.
با کنار گذاشتن حاجی از مدیریت زندان قزل‌حصار در سال ۶۳ و جایگزینی هیأتی طرفدار آیت‌الله [حسینعلی] منتظری به ریاست زندان، آن دوره‌ی سیاه پایان یافت.

 

یک نظر بگذارید