مرد خنیا کجا و خاک کجا!

 

✍امراله نصرالهی

دیر یا زود محمد رضا شجریان می میرد، چه دوستدارش باشیم چه دشمن اش، او می میرد. اما و هزار اما قله ای که او در آواز فتح کرده است، دیگر هرگز فتح نخواهد شد. روحی که او در سنت شعر فارسی دمیده است همچنان سیلان و غلیان خواهد داشت. او با قله های ادب فارسی زیست و خود در خنیای خسروانی خویش با آنان هم قله شد. سعدی را به بازار عاشقان و حافظ را به محفل رندان و عطار را به شهر شوریدگان و خیام را به مجلس مستان و سنایی را به کوی عارفان و فیض را به صحرای دیوانگان و عراقی را به سرای محنت سرایان و بابا ی عریان را به حلقه ی سوته دلان باز شناساند و هر شاعری را به وقت خویش، اوقات خوش نمود.

شجریان در جمع کمال، شمع اصحاب شد. شعله گرفت و درخشید. آنقدر شعر خواند که شعر شناس شد. آنقدر آواز خواند که نغمه شناس شد. حنجره ی او زخم صد خنجر تاریخ بوده است. ما بی او نمی توانستیم تحولات تلخ این زمانه را تاب آوریم. ما اگر چه با او هم تنهاییم، بی او اما تنهاتر بودیم. ما زیر چتر آوازش سرود «ایران ای سرای امید» سر دادیم. ما با ندای «همراه شو عزیز» او همراه شدیم. ما با سرود انقلابی «تفنگم را بده تا ره بجویم» او تفنگ به دست گرفتیم، خون عزیزان خود را بر دیوار دیدیم و با این همه در «شیپور صبح روشنایی» دمیدیم. با او هم بود که تفنگ هامان را بر زمین گذاشتیم و ناباورانه و با دستانی جوهرین تنها رأی خود را طلب کردیم. او هم رأی خود را طلب کرد. و صد البته که خطاب به عفریتان خون آشام زمانه نیز خواند؛ تفنگت را زمین بگذار که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن و بماند که با ما و با او چه ها کردند.

و کیست که بگوید شجریان تنها آواز است، حاشا که چنین باشد. او «عارف» میهن و فریاد میهن بوده است. او «شیدا» ی وطن و شیدای مهن بوده است. او همه بوده است. در موسیقی چاووش با انقلاب همراه شد و برای انقلاب خواند. انقلاب را که از مسیر خویش منحرف دید با او فاصله ای سخت انتقادی گرفت. ستم مضاعف تازه مسلمانان را که چشید و حس کرد، ره «بیداد» گرفت و خواند. با اثر و گوشه ی «بیداد» بر عمال بیداد نهیب زد؛ شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار مهربانی کی سر آمد شهر یاران را چه شد صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی بر نخاست عندلیبان را چه پیش آمد، هزاران را چه شد گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند کس به میدان در نمی آید، سواران را چه شد این سان وقتی غبار بی سوار شد و سرا بی کس و دشت پرملال و شب هم بی سپیده، به قاصدک پناه برد. از او کسب خبر کرد که؛ قاصدک هان چه خبر آوردی از کجا وز که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی اما اما گرد بام و در من بی ثمر می گردی او آوازی را چاشنی این تصنیف کرده بود و بیتی را از سعدی برگزیده بود که کل تاریخ فقاهت را با آن شماتتی تام می کرد. و بیت این بود؛ جماعتی که نظر را حرام می گویند نظر حرام بکردند و خون خلق حلال پس از او هر بار که فرصتی حاصل می شد از خواندن «مرغ سحر» این پرنده ی نالان وطن نیز برای ایران و خاک ایران و مردم ایران دریغ نورزید. هر بار بلندتر و رساتر، بی باک تر و خشماگین تر. و مردم هم با او بلندتر و رساتر، بی باک تر و خشماگین تر مرغ سحر خواندند و نالیدند و داغ خود را با او تازه تر کردند.

مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه تر کن

کار از کار که گذشت و جامعه را سرد و زمستانی دید، و سرها را که در گریبان نگریست، و بیداد های «سورت سرمای دی» ماهی را که تا مغز استخوان حس کرد؛ آن گونه خواند سرد، که زمستان. طولی نکشید که خانه ی خود را هم در آتش دید. هر طرف می سوخت این آتش «پرده ها و فرش ها را تارشان با پود.» زبانه های بی رحم این آتش تا عمق جان خسته ی سوزان او و سرزمین او رسیده بود و از او تنها فریادی برمی آمد و دیگر هیچ.

از درون خسته ی سوزان

می کنم فریاد ای فریاد ای فریاد

آن فریاد اما ستون های هفت اقلیم خدا را درمی نوردید تا چه رسد به بیوت جباران زمانه. شجریان همه ی اینهاست. شعر است و موسیقی است و تاریخ است و تعالی، و معانی و نگاه و نظر. او مجموع این هنرهاست، و بالاترین هنر او مردمی بودن او. آن گونه که بعد از او و به هزار دلیل بعد از او باید به زبان پیر بلخ به او گفت؛ بی تو نه زندگی خوشم، بی تو نه مردگی خوشم سر ز غم تو چون کشم، بی تو به سر نمی شود و آن کس که مجموع آن هنرهاست، اگر چه سرانجام خشت و خاک است بالینش، لیکن جاودانی است، در نمی پذردش خاک آن مرد خنیایی خوش لهجه ی خوش آواز را، تن می زندش. که مرد خنیا کجا و خاک کجا!

#کانال_تحلیل_زمانه

 

یک نظر بگذارید