اسماعیلیون، ثابتی و یک سوال دادخواهانه – دکتر مزدک دانشور

 

  • اخبار روز
  • چهارشنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۱

حامد اسماعیلیون انسان شریفی است. پزشکی حساس و دندانپزشکی ماهر است. از نظر من که خواننده ای نسبتا جدی هستم، نویسنده متوسطی هم هست. البته جایزه هایی که برده است نشان از این دارد که نویسندگان و منتقدانی که “گلشیری پسند” هستند، کارهایش را بیشتر از متوسط ارزیابی می کنند. سالها در ایران مشغول به خدمت بوده و پس از ناامیدی از تغییر تصمیم گرفته است که ریشه هایش را با دندان بکند و در سرزمینی دوردست بکارد. این تصمیم بسیاری چون او بوده و هست. در این دهساله گذشته تخمین زده می شود که یک میلیون نخبه ایرانی کشور را ترک کرده اند و البته در آن روزهای پیش از جنبش زن-زندگی-آزادی کسی هم فریاد نمی زده که: سفر چرا؟ بمان و پس بگیر!

اما خاورمیانه بی رحم است. دندانهایش بلند است. حتا اگر به سرزمینی دوردست نیز سفر کنی، پیدایت می کند و زهر سرنوشت را در جانت می چکاند. با حامد اسماعیلیون نیز چنین کرده است. دختر نازنین و همسر مهربانش را دو موشک سپاه از او گرفت و نه فقط او که بسیاری را داغدار کرد. به طور کل شلیک به آن هواپیما شلیک به آرزوهای طبقه متوسط مرفه ایران بود: با تلاش بسیار و در بهترین دانشگاههای ایران درس می خوانی و بعد یک پذیرش می گیری و می روی به سرزمین رویاها که به کار و جنسیت و گرایش جنسی ات احترام می گذارند… سیاست هم که پدر و مادر ندارد! ولش کن به امان خدا… وطن هم که دور است و بی بنیاد!

حامد اسماعیلیون نیز تا آن روز شوم دی ماه ۹۸، زخم خورده از سیاست های خیابانی، به بهتر کردن حال خود و خانواده اش فکر می کرد. این را نوشته های آن روزگارش هم نشان می دهد. سخن گفتن از رشد و پرورش گلی زیبا. گل سرخ سیاره ای دوردست که همه اش لطف است و شکفتن… کاش می شد که در آن سیاره ماند و ناز گل سرخ را کشید… اما خاورمیانه، همان طور که گفتم، بی رحم و کین توز است و کسی نمی تواند سرنوشت خاورمیانه ای اش را با رویای آمریکایی تاخت بزند…

کاوه آهنگر نیز احتمالا همین سرنوشت را داشته. دو پسر برومند داشته که بهشان افتخار می کرده. هر چقدر هم که حکومت بد، باز هم می شده با کد یمین و عرق جبین لقمه نانی حلال خورد و شاکر بود. او هم شاکر بوده احتمالا. اما خاورمیانه حاکمانی می پروراند که تو را به امان خودت نمی گذارند. تو حق نداری راحت زندگی کنی. یا پسرت را به اجباری فرامی خوانند یا بر سر دخترت با توسری، روسری می اندازند. اما خاورمیانه احتمالا قبلا خشن تر هم بوده، چون فرزندان کاوه آهنگر را بنا به قرعه و نوبت فرا می خوانند و بی هیچ گناه و دلیلی، فقط به جرم جوان بودن و خوش طعم بودن می کشند و مغزشان را خوراک مارها می کنند. کاوه آهنگر دیگر  صبر را جایز نمی داند: “جوان از بر من ربوده اند، مباد که پدری و مادری چنین در سوگ فرزندش بسوزد… پس باید به میدان شد.”

او نیز که احتمالا به خاطر شرافت کاری و درستکاری اش آبرویی در میان هم‌آلان داشته، آستین بالا می زند و شورشی را رهبری می کند که به سرنگونی ضحاک، پادشاهی شبیه به همه سلاطین خاورمیانه، می انجامد. اما از یک جایی به بعد کاوه آهنگر دیگر جنبش را رهبری نمی کند. فریدون که پادشاهی “منتظر الوکاله” است! به میدان می جهد و از آنجا که فر ایزدی دارد ضحاک را به بند می کشد و خود با خرمی و شادمانی سلطنتش را می آغازد! کاوه؟ او هم یک خاطره است، خاطره ای دوردست از قهرمانی های یک قوم…

چقدر شبیه! چه شباهتی… انگار که تاریخ دهان بازکرده و به ما انسانهای قرن بیست و یکمی نشان می دهد که اسطوره ها چطور جان می گیرند و نقش بازی می کنند. حامد اسماعیلیون را ترکیبی از سرسختی و جان‌بازی به چشم ها نمایانده، شخصیت و تحصیلات و نویسنده بودنش هم بی اثر نبوده. صد البته که رسانه های جریان اصلی هم به این بادبان دمیده اند. این رسانه ها در حامد اسماعیلیون ما کاوه آهنگری را دیده اند که می توان با کمک او جریانی را به راه انداخت و سپس آن را تصاحب کرد. اصلا حامد اسماعیلیون از خودش می پرسد که چرا اسم نشریه برو بچه های فرشگرد (به قافیه برو بچه های شیکاگو) فریدون است؟ از خود پرسیده چرا با همه تلخی و سرسختی و چهره سنگی اش، بدل به سلبریتی رسانه های جریان اصلی شده است؟ شاید فکر می کند که جنبش دادخواهی اش دل سردبیران این رسانه ها را نرم کرده است… ها؟… طوفان خنده ها!

جنبش دادخواهی برای این رسانه ها مرز دارد. مرز آن ۴۴ سال پیش است. از سحرگاه مدرسه رفاه در فردای انقلاب شروع می شود و به امروز می رسد. اما دریغ از یک قدم به عقب رفتن. در دوران پادشاه جوانبخت پیروز که کسی را اذیت نمی کرده اند. اصلا اتوی داغ و دست پند قپانی و قفس خرس و بطری در مقعد و  شلاق و شلاق و شلاق وجود نداشته.[۱] مرگ زیر شکنجه وجود نداشته است. اگر هم بوده که یک مشت تروریست کمونیست بی وطن بی شرف بوده اند که خب حقشان بوده! یا شاید هم کرد تجزیه طلب کمونیست بی وطن بوده اند که الان هم حقشان همین است! بعله! پادشاه نازنین فقط به فکر توسعه بوده و ضریب جینی هم که به ۵۰ رسیده بیخود کرده! نابرابری؟ آنهم که اصلا موتور توسعه است. خیابان خواب و حلبی آباد نشین و خراب آباد و شهرنو و حاشیه نشین هم که کلا نداشته ایم. اگر هم بوده که خب یک گوشه ای بوده و به پادشاه زیبااندیش و دمکرات و  مهربان که صاحب چندین دکترا (دیپلمه مدرسه له روزه البته!) بوده هم فقط به فکر رعایا بوده اند و رعایای نمک نشناس هم که قدر ایشان را ندانستند و ایشان هم که دیده اند مردم نمی خواهندشان بدون خون ریزی حکومت را داده اند دست مردم و خودشان با چشم گریان وطن را ترک کرده اند! خون توی خیابان هم که مرکوکروم بوده که مارکسیست های اسلامی در جوی آب ریخته اند یا رسانه های ارتجاع سرخ و سیاه آن را علم کرده اند… پرویز ثابتی؟ مقام امنیتی؟ ابروکمونی شیک پوش؟ او هم که سراسر رأفت و مهربانی… پدری مهربان، برادرش هم همکار آقای اسماعیلیون بوده… خانواده؟ اصیل آقا! دخترش را ببین… این آدم می آید دستور شکنجه بدهد؟ حاشا و کلا!

مخلص کلام و پس از این همه مقدمه آنکه از حامد اسماعیلیون می پرسم: جنبش دادخواهی شما تا کجا پیش می رود؟ آیا متوجه هستی که نقش کاوه آهنگر را برای فریدون بازی می کنی؟ آیا متوجه هستی که بال به بال شاهزاده داده ای؟ آیا پرویز ثابتی را نمی بینی که آرام و خونسرد به دوربین نگاه می کند؟ آیا این نگاه خونسرد آیشمن وار تو را نمی ترساند؟ دوست عزیز! همکار محترم! آقای دکتر حامد اسماعیلیون با شما هستم! چه جوابی داری بدهی؟

 

یک نظر بگذارید