“جاسوس موساد” وادار به اعتراف شد!

توابین بند شش زندانِ “بخش 8” ساری، “جاسوس موساد” را وادار به اعتراف کردند

20.05.2022

کامیار فدایی

از توابین و پاسداران شنیده بودیم که موج توابین و اعتراف‌گیری از “مرکز” در راه است. موج که، چه عرض کنم، توفان سهمناکی در راه بود و رسید. البته در اتاق چند تواب خانگی داشتیم و تا حدودی تجربه برخورد با آن ناکسان را داشتیم ولی هنوز درک نکرده بودیم که در توابین صادراتی از بند شش ساری، هیچ نشانی از انسانیت باقی نمانده است. کسب این تجربه جدید برای عزیزانی به بهای سنگین و برای شماری به بهای جان‌شان تمام شد. همۀ ما کم و بیش دورۀ وحشتناکِ “تعزیرات” و بازجویی‌ها را پشت سر گذاشته و به قول معرف، آش و لاشِ جسمی و روحی، در آن دخمه به سر می‌بردیم. وقتش بود که نفسی بکشیم تا بتوانیم جسم و روح‌مان را ترمیم نموده و بر دشمن فائق آئیم. نیمه شبی، زیر پتو نه از درد شلاق و شکنجه، بلکه به یاد رفقای جان‌باخته و زیرضرب، می‌‌گریستیم. ولی مگر در زندانِ این جانیان می‌شد نفس راحتی کشید. مگر توابین و شکنجه‌گران اجازه می‌دادند که چنین شود؟ ۳ رفیق بودیم که همدیگر را پیدا کرده بودیم. پایبندی‌مان به انسانیت به همراه ضدیت‌مان با تسلیم شدن و فرهنگ توابین همدرد و همرزم‌مان کرده بود. شبی نشسته بودیم و “ی ن” از شگردهای توابین بند شش می‌گفت: هر کسی باید دوباره کامل بازجویی بدهد. رفیق باید از رفیقش روزی ۵ گزارش بدهد. ملاقات بی ملاقات و از این حرفها. سه نفر نگران گوش می‌کردیم و غرق صحبتش بودیم که تمرکزمان با صدای کوبیدن به در زندانی “ب ت” بهم خورد. زندانی ب ت همان روز صبح به اتاق ما آورده شد. فردی تحصیل کرده و همچنین از اکثریت ما مسن‌تر بود. عضو “همت”، و به گفته خودش با “پدر کیا” و دیگر سرانِ آن حزب آشنا بود. ب ت می‌خواست سنگ تمام بگذارد و با وجودی که پلیس امنیتی از مدت‌ها پیش تمام اطلاعات را در مورد ساختار تشکیلاتی حزب با تمام جزئیات داشت، ولی وی برای نشان دادن خلوص، تحول درونیش و حسن نیت کوتاه نمی آمد. (شاید هم تاکتیک خوبی بود چرا که سریع آزاد شد.) وی از صبح که وارد شد، تا پاسی از شب بر روی زمین مشغول نوشتن بود!( گویی شاگرد مدرسه بود, سیزده روز نوروز تمام شده بود و او هم می‌بایست هر ۱۰۰ صفحه تکلیف مشق لعنتی را شب آخر می‌نوشت) کوبیدن به در هم به خاطر این بود که کاغذ بازجویی تمام شده بود و وی تقاضای کاغذ بیشتر داشت. یادم نمی‌رود که وی از کوچک بودن قطع کاغذ ناراضی بود چرا که باید چارت تشکیلات را بر روی دو یا سه کاغذ رسم میکرد و احتمال میداد که برادر بازجو در خواندن و متوجه شدن چارت سختی بکشد. فکر کنید بر ما چه می‌گذشت؟ سه نفر در فکر چگونگی مبارزه با موج توابین و یافتن ترفندی, حرکتی بر ضدشان بر علیه این موج تسلیم و وادادگی بودیم که این حرکت وی و نشان دادن حسن نیتش گیج و نگران‌مان کرد. نگرانتر مگر میشه؟ آخه چطور می‌شود اسم عزیزانت, رفقایت, را به این راحتی بر کاغذ بنویسی؟ اصلا جا نداشت و در مخیله ما نمی‌گنجید. آن شب ما سه رفیق با تفکرات و تعلقات تشکیلاتی متفاوت، با یکدیگر عهد بستیم و بهم قول دادیم که به هیچ وجه و تحت هیچ شرایطی اعتقاد به اصول و شرافت را از یاد نبریم. وای, چه‌ها که نکشیدیم؟ اغراق نیست! اذیت شدیم, خیلی. توفان توابین آمد و “چهار چرخ ما را هوا کرد” ولی ما هر سه بر عهدمان باقی ماندیم و با امید به پیروزی راهمان یاد رفیقان جان باخته را پاس داشتیم. عهد ما سه رفیق , ب ی (که هر کجا هست به سلامت باشد) و عزیزم فرزاد که هفته پیش با من بود همچنان برجاست. عهد دوم من چند ماه بعد در بند ۶ و حول و حوش بازجویی از جاسوس موساد توسط توابین بود که خود حکایت دیگریست و باید برایتان شرح دهم. این دو خرده مالک ساکن روستایی در اطراف گلوگاه بودند و از قدیم با هم مشکل داشتند ولی در بلبشوی بعد از انقلاب مدتی همکار شدند. چند خانوار بهایی ساکن روستا مجبور به کوچ شدند و زمین‌هایشان بین چند قالتاق از جمله این دو تقسیم و به یغما رفت. با کمک همدیگر زمین‌های جنگلی را از درختان خالی کرده بودند و با کاشتن چند درخت پرتقال و نارنگی آن را به “زمین زراعتی” تبدیل نمودند و خلاصه با پدر سوخته بازی، زمیندار بزرگی شدند. بعد از مدتی حسودی و اختلاف بین این دو به روال معمول روستا بالا گرفت, همسایگی زمین‌های جنگلی‌شان باعث میشد که همیشه در حال درگیری با یک دیگر باشند. کرم داشتند و مرز دو زمین را جلو عقب می‌کردند. البته هنوز سند زمین ثبت و صادر نشده بود و این به هر دو اجازه بازیگوشی میداد. هر دو قالتاق بعد از انقلاب “مکتبی” گشته وجزو مسئولان شورای اسلامی و جهاد سازندگی شده بودند. گل افشان فامیل نزدیک رئیس دادگاه انقلاب ساری و رسولی هم فامیل نزدیک سرفالانژ منطقه “نماینده بهشهر” در مجلس بود. آواخر ۱۳۶۲ رسولی به حج رفت وگل افشان فرصت را غنیمت شمرد و در غیابش از دارو دسته خودش در انجمن اسلامی امضاء جمع کرده و استشهادی پشت بندش و توانست مرز زمینش را ۳۰-۴۰ متری افزایش دهد. حاجی رسولی که از حج برگشت متوجه جریان شده, کینه به دل گرفت و شبی به آبشخور گاوهای گل افشان رفته و آن را با سم مسموم کرد. گاوهای ایرانی فقط مریض شدند ولی ۳ گاو هولدشتاین شناسنامه دار جان به جان آفرین تسلیم نمودند. آنزمان خرید گاو هولدشتاین فقط از طریق جهاد سازندگی با پارتی بازی میسر بود چرا که ارزش آن بسیار بالا بود.( این نژاد رشد بسیار سریع دارد و هر روز حدودا ۲۰ برابر گاوهای معمولی شیر میدهد) گل افشان با گریه و زاری یک اردک و ۲۰ تایی تخم مرغ به دستش گرفت و روانه ساری و فامیل‌شان در دادگاه شد. فامیل گرامی رییس دادگاه خیلی عصبانی شد و چند مأمور برای دستگیری حاجی رسولی فرستاد و تأکید کرد که وی را یکسره به زندان ببرند. به استوار مأمور دستگیری هم سفارش کرد که دستگیری را لفت دهند تا وقتی برمیگردند دادگاه بسته شده باشد و مجبور شوند زندانی را به زندان بخش هشت تحویل دهند. چرا که فردای آن روز پنجشنبه بود و دادگاه تعطیل و زندانی باید چند روزی در زندان شهربانی بند یک محل زندانیان عادی بماند. ولی بند یک قرنطینه و زیر تنبیه بود چرا که شب قبلش زندانیان پارتی داشتند, قرصها, شربتها و مواد را قاطی کرده بودند و جشنی گرفته بودند که با ضرب و جرح و خسارات بیش از حد معمول تمام شده بود. خوشبختانه لازم بود که چند نفر از آنها را به انفرادی ببرند و به همین دلیل من را هم از انفرادی بیرون آوردند و به زیر هشت اتاق سپاه بردند. گفتند بشین تا از بند ۶ بیان دنبالت. حاجی رسولی را اولین بار اینجا دیدم, مردی شوک زده با ریش انبوه که نمی‌توانست سر جایش آرام بشیند. من یخ زده به آرامی در حال گرم شدن بودم و اضطراب زیادی از بازگشت به بند شش داشتم. (یعنی از جانوران توابش نه خود بند) به حرفهای رسولی که تیپش به سیاسی ها نمی‌خورد گوش می‌کردم. هی تکرار که من خودم نوکر امامم, فلان سپاهی باجناق منه, برادران سپاه هفته پیش مهمانم بودند, بسیجی و رییس انجمنم, شیرگاه آموزش ضد جنگلی‌ها دیدم و از این جور حرفهای وحشتناک. دادیار/ دادستان انقلاب ساری برخورداری نام داشت. دشمن خونی مجاهدین, از مریدان لاجوردی و پایه گذار تشکیلات توابین ساری که آن را با الهام از اوین در بند ۶ زندان شهربانی ساری پیاده کرده بود. وی به دست زندانیان بریده جهنمی در بند ۶ ایجاد کرده بود. توابین، هر عمل زشت و جنایتی را بر یارانِ دیروز خود روا می‌داشتند و اجازه هر کاری که فکرش را بکنید، به خود می‌دادند. اینها بازجویی سپاه، کمیته، دادگاه انقلاب را قبول نداشتند و زندانی می‌بایست در بدو ورود به بند، ممنوع صحبت می‌شد و در ابتدا یک بازجویی کاملِ دوباره، سه باره و چند باره، آنهم به صورت کتبی به این جانوران پس می‌داد. برای لحظه‌ای فکرش را بکنید, بازجوهای سپاه ترا تا می‌توانستند چلانده‌اند, چک و لگد و شلاق و شب‌های زیر بازجویی را گذرانده‌ای, حتی دادگاه رفته‌ای خلاصه پدرت در آمده تا وقتش برسد که داخل بند شوی. ولی به جای اشتیاق و دیدن همرزمانت در بدو ورود به بند برادر و رفیق سابقت ترا بازجویی بدنی کامل می‌کند ,تمام وسایلت را ضبط می‌کند, می‌گویند حق حرف زدن با کسی را نداری, گوشه‌ای نشانت می‌دهند و می‌گویند بنشین و تمام بازجویی را از اول بنویس!  من هر چه بگویم, حتی اگر با کوچکترین جزئیات بنویسم باز هم قادر به شرح محیط مخوفی که در بند ۶ درست کرده بودند نمی‌شوم! نه اینکه فکر کنید در حال تعریف و جا زدن خودم به عنوان مبارز و این‌حرفها هستم, نه اصلا صحبت مقاومت نبود, لااقل برای من یکی اینطور بود. تمامی “رزم” من و سایر بچه‌های خوب بند۶ در “انسان ماندن‌مان” خلاصه می‌شد و بس. انرژی‌مان برای سقوط نکردن به لجن زارتوابین تلف میشد. نمی‌دانم شاید بشود اسمش را مبارزه یا مقاوت گذاشت. از طرفی شب و روز با مزخرفات تلویزیون مدار بسته و جلسات مذهبی در حال مغز شویی بودند. نشانت میداند, میگفتند تواب شو! ملاقات حضوری داری, غذای گرم زندان را با دیگران و همزمان میخوری, میوه هم دسر نوش جانت, مرخصی هم میروی, جای خواب مثل یک آدمیزاد معمولی پیدا می‌کنی و غیره. حالا من و حاجی زیر بخش در اطاقک پذیرش, نشسته روی یک نیمکت کنار هم در انتظار آمدن برادر سپاه بودیم تا تکلیف‌مان روشن گردد. جانور تمام مدت حرف میزد, از جبهه, امام جانم قربانش بروم, از آشنایانش در کمیته و سپاه گرگان, بهشهر و بندرگز می‌گفت و اشتباهی که رخ داده می‌گفت. خلاصه زحمت کشید و در این چند ساعت کاری کرد که حس ترحم و دلسوزی در من به بیزاری و نفرت تبدیل شد. پدر سوخته ۵ دقیقه خفه خون نمی‌گرفت. صدای وحشتناک اذان غروب که بلند شد گویی نشادر به آنجایش ریختند, از جا پرید و شلوغ بازی درآورد, به در میزد, ای نمازم آی نمازم, چه بگویم, مسخره بازی کامل. در را که باز نکردند به فکر افتاد که نماز خشکه بخواند. برای اولین بار مرا آدم حساب کرد و جهت قبله را از من پرسید. جوابی نداشتم که بدهم ولی از لجش گفتم اینجا همه برای نماز به مسجد زندان می‌روند چون زمین و اتاقها غضبی هستند و نماز خواندن در آن حرام است. گیج و منگ نشست. مدتی بعد در باز شد و با تعجب دیدم مجید و جواد و دو سه تواب درجه سه و چهار دیگر وارد شدند. حدس زدم جریانی پیش آمده و سر دسته‌های توابین رفته‌اند عملیات و توابین رده پائین رئیس بند شده‌اند. ماجرا این بود که در گرگان خانه تیمی گرفته بودند و چند نفری دستگیر شده بودند و سر تواب هاشم آملی با نوچه‌اش مصطفی برای کمک به بازجوها به گرگان رفته بودند. سرتوابین دیگر سیاوش و جاوید هم در بابل مشغول عذاب دادن همرزمان دیروزشان بودند و رحمت هم که رفته بود زندان‌های گیلان را به نحوست توابین آلوده سازد. چند ساعتی با حاجی هم اطاقی بودم و در این مدت وی هر لحظه منتظر بود که برادران سپاه وارد شوند و وی را با احترام و عذرخواهی آزاد کنند. من را چندان لایق هم‌سخن شدن نمیدانست ولی حسِّ کنجکاوی او را بر آن داشت که گپی بزند. من درصد کمی احتمال می‌دادم که وی ممکن است با من به بند ۶ بیاید (چرا که وی زندانی عادی محسوب می‌شد) با این وجود بی رغبت به سئوالاتش جواب می‌دادم. مدتی بعد به ما دستور حرکت دادند و من با دیدن جواد فهمیدم که راهی بند ۶ هستیم. تمامی سرتوابان به مأموریت رفته بودند و نوچه‌های‌شان مانند شغالان گرسنه مترصد بودند که سوژه تازه‌ای وارد شود و آنها بتوانند با کار کردن روی آن و شکستنش اعتباری برای خود کسب نمایند. در مسیر به بند ۶ حاجی از جواد پرسید, پسر ما را کجا می‌برید؟ جواد با آن هیکل نامتقارن قد ۱۸۰, وزن ۱۰۰ کیلو و شکم برآمده و چشمانی که دو دو میزدنند, با سرعت رویش را برگرداند و به سمت حاجی برگشت و پرسید, کی به تو اجازه داد حرف بزنی؟ حاجی خواست چیزی بگه که وی قطع کرد و گفت ما همه چی رو می‌دونیم, تمام قرارهایت هم لو رفته, جریان اسلحه رو هم می‌دونیم فقط می‌خواهیم خودت اعتراف کنی تا شاید از اعدام در بری دیگه هم خفه شو جیکت در نیاد. وارد بند شدیم و شغالان گرسنه احاطه مان کردند. بقیه زندانیان با کنجکاوی شاهد وارد شدن ما به بند و بازرسی بدنی ما بودند. رفقایی بودند که سعی می‌کردند اضطراب و ناراحتی خودشان را از ورود ما پنهان سازند. عزیزانی که حدس می‌زدند تازه وارد شده در ارتباط جنگل دستگیر شده باشد و این ناراحت‌شان می‌کرد. از نگاه به چشمان من و لبخندم خیال‌شان جمع می‌شد که جریان چندان جدی نیست و لزومی به نگرانی ندارد. دفتر ۴۰ برگی برای حاجی آوردند و وی را کنار من در بین دو تخت بر زمین نشاندند همزمان اشاره کردند و من را به تخت بالا فرستادند. قشنگ دور حاجی جمع شدند و گفتند بنویس! حاجی هم پرسید, چی بنویسم؟ داد و بیداد شروع شد, کی به تو اجازه داد حرف بزنی؟ داری به بقیه خط میدی؟ حاجی هنوز جریان را چندان جدی نگرفته بود و پشتش به انجمن اسلامی و آشنایانش در سپاه گرم بود. دو باره پرسید, چی بنویسم, من کاری نکردم, اشتباهی شده؟ جوابش هم توفانی از توپ و تشر بود, که پدر فلان منافق, وقتی وارد بند ۶ میشی ۲۴ ساعت حق صحبت نداری,  حالا هم تمام فعالیت خودت رو از روز اول بنویس, و این رو بدون که همه چی لو رفته و ما فقط شاید بتوانیم از اعدام نجاتت بدیم. همه چیز رو مینویسی, خونه تیمی و اسلحه و جریان عملیات رو با کروکی قشنگ میکشی! تو این اثنا، صدای چرخِ حمل غذا در راهروی بند به گوش رسید. همه بندها می‌رفتند از آشپزخانه غذا می‌گرفتند ولی بند۶ ایزوله در ایزوله بود و تمامی مراحل حمل غذایش به وسیله توابین چک و انجام می‌شد. بعد از بازرسی ظرف بزرگ غذا توسط دو تواب، آن را با فرغون به داخل بند حمل می‌کردند. اول توابین بر سفره می‌نشستند و بعد از دعا و صلوات‌ها غذای‌شان را کوفت می‌کردند. من و چند نفر ناپاک دیگر و زنده یاد نجف‌علی همدانی در حیاط بند منتظر سهم خودمان بودیم. حق نداشتیم به دیگ و بشقاب دست بزنیم یا به میوه‌ها که خانواده‌مان آورده بود. مسلمین غذا برمی‌داشتند و کارشان تمام می‌شد بعد آن نوبت ما بود که با احتیاط (تا جایی را نجس نکنیم) غذا برداریم. در صحبت کوتاهی خیال بچه‌ها را راحت کردم که تازه وارد خودش حزب الهی و آنوریست و بیخود برایش دل نسوزاند.
فکر کنید در تمامی این مدت توابین که از “کار” بر روی حاجی خسته می‌شدند به تناوب جای خودشان را به تازه نفس‌ها می‌دادند و لحظه‌ای اجازه تفکر یا تنفس به وی داده نمی‌شد. تمامی توابین مترصد بودند که افتخار در هم شکستن وی را به خود نسبت دهند و حلقه بگوشی خود را بیشتر ثابت کنند. از هر حرف و صدایی که از وی درمی‌آمد یادداشت بر میداشتند و در عالم خود با تحلیل آنها ادای بازجویان حرفه‌ای را در میاوردند. من به جای خودم در بالای تخت برگشتم و از بالا نظاره‌گر بودم. حاجی درمانده شده بود, دریافته بود که فعلا از برادران سپاهی خبری نیست و باید یکجوری باید با دیوانگان که از وی خانه تیمی و اسلحه می‌خواستند کنار بیاید. از طرفیتوابین احمق هم امر بر خودشان مشتبه شده بود که وی کاره‌ای است و در حال مقاومت و سوزاندن قرارهایش است. ساعتها گذشت تا به وی اجازه رفتن به توالت به همراهی برادر محافظ دادند. هر چه هم داد و بیداد میکرد که “نتومبه, نتومبه” هم توفیری نداشت و وی مجبور به انجام کارش با در باز توالت شد. دم در توالت کاسه‌ای غذا به وی دادند که همانجا بخورد. تخت زیری من هم جواد و چندتا دیگر از توابین در حال تحلیل و جمع بندی بودند و در این مورد اتفاق نظر داشتند که “طرف خیلی منافقه و معلومه که گرگ باران دیده هست”. در هر حال باید تا صبح که گزارش بازجویی را به برادر سپاهی میدادند به نتیجه‌ای میرسیدند. وقت خاموشی و خواب بود, من در حال رفتن برای مسواک زدن مسواک ذخیره خودم را به سوی وی دراز کردم که داد و بیداد شروع شد. پدر سوخته به کسی که زیر بازجویی هست خط میدی؟ فلان میکنیم, بهمان میکنیم و حاجی از ترس، مسواک را به من پس داد. جای خواب من “میان دو تخت بر زمین” دیگر کاملا به محل بازجویی وی تبدیل شده بود, برای همین برادر مجتبی معاون”معاون” بند اجازه داد دو تخت بالاتر بروم و از جای آقا رییس هاشم باطبی که به مأموریت رفته بود استفاده کنم. تمامی تخت برادر انباشته از یادداشتها و گزارش توابین و مملو از دفترهای گزارش بود. باور کردنش سخته ولی گزارش توابین بدون اغراق از هر لحظه زندگی همبندان‌شان و دیگر توابین خلاصه می‌شد. “فلانی زود رکوع رفت و وضو اشتباه گرفت, فلانی به فلانی چیزی گفت که منجر به پوزخند وی شد, رفتم پیش نجفعلی ولی وی صدای آژیر خطر در آورد و گفت: هشدار, هواپیمای آواکس آمد, فلانی با تمسخر گفت نان صبحانه همیشه کم و سفته, وقتی درس صانعی در جریان بود فلانی لبخند زد” و از این چرت و پرتهای سخیفانه. دم صبح بود که برای رفتن به دستشویی بیدار شدم, در حال پایین رفتن دست و پای برادران که شل و ول دور حاجی نشسته و مشغول کار توضیحی بودند لگد کردم. همین باعث سرو صدای کوچکی و نفس تازه کردنی برای حاجی شد. جواد با زور صورت حاجی را به سمت خودش برگرداند و ادامه داد. ببین حاجی, با وجود زحمات ما شاید موفق نشیم و نتونیم از اعدام نجاتت بدیم ولی خوب اون دنیا چی؟ نمی‌خواهی اون دنیای خودت را نجات بدی؟ من خودم جای برادرم رو ( که۱۷ ساله و میلیشای بود) به برادران سپاه نشون دادم و حتی در دادگاهش بودم و دروغ هایش رو بر ملا کردم. میدونی؟ فقط وقتی وجدانم آرام شد که بدست برادران سپاهی اعدام شد و به حقش رسید. من حتی خواهر کوچکم رو که به ملاقاتم آمده بود به برادران نشان دادم و ۵ سال حکم گرفت. حاجی زل زده بر و بر گوش میکرد و نمیدانست خوابه یا بیداره, از بیخوابی نمیتونست بنشینه و تلو میخورد. برگشتم سر جایم و متوجه بودم که حاجی درمانده با چشمان گریان نگاهش منو دنبال میکنه, گویی آشنایش بودم و تقاضای ترحم داشت. در جواب هر چیزی میگفت نتومبه نتومبه (نمیتوانم به مازندرانی) و تکرارش براستی برایم آزار دهنده شده بود. توابین دیگر عصبانی و خشن شده بودند و امتناع و یک‌دندگی وی که حتی از نوشتن اسم خودش سر باز میزد، حسابی عصبی‌شان کرده بود. هر نتومبه که میگفت جوابش کشیده بر صورت یا مشت بر سر بود. خوابم پریده بود, برای اولین بار نسبت به وی احساس دلسوزی کردم. از خواندن گزارشهای توابین بروی تخت هم خسته شده بودم, کمی هم پکر شده بودم چرا که فکر میکردم کلی گزارش در مورد خودم پیدا میکنم که اینطور نبود. ناکسها به خودم شک کردم ولی به خودم دلداری دادم که چه بسا که از محسنات ممنوع تماس و سخن گفتن با من باشد. از بالای تخت به پایین, دایره توابین و حاجی در وسطشان نگاه می‌کردم. هشت سر دایره وار به دور سر بیموی حاجی و “کار توضیحی” که با شدت جریان داشت. برای مدتی طولانی در خودم و با خودم بودم, به تخت‌ها و زندانیان خفته بر آن خیره شده بودم و صدای نتومبه حاجی و مزخرفات “کار توضیحی” توابین به آهنگی در پشت صحنه تبدیل شده بود. آن صبح در بالای تخت بند ۶ زندان برای اولین بار در عمرم دلیل وجودی توابین و چرایی برخوردشان با این درجه بالا از خشونت,خباثت و وقاحت بر من آشکار شد. برایم بمانند روز روشن شده بود که دلیل این کار فقط ترس از مرگ است و نه چیز دیگری. به همین سادگی بود, اینان کسانی بودند و هستند که هیچ درکی از فدا کردن خود برای آرمانشان یا رفقایشان نداشتند. بالکل از تبار دیگری هستند و دریوزگیشان هم به همین هراس از مرگ و نجات “من” لعنتی برمیگردد!  بگذریم, عجیب بود که ۸۰ درصد از گزارشها در مورد خودشان و دیگر توابین بود به همراه تعداد زیادی گزارش از ملاقاتها که تقریبآ تمام صحبت‌های زندانی با خانواده را یاداشت کرده بودند. نیروی تخیل هم کمکشان کرده بود و حرفها و ایما و اشاره را در حین ملاقات تشریح و تفسیر کرده بودند, احمقها! افتضاح بود. آن روز صبح تا نهار فشار و “کار توضیحی” با شدتی یکسان بروی حاجی جریان داشت. بعد از نهار بود و حاجی در حال برگشتن به جایش در پایین تخت بود که از بیخوابی و خستگی سرش گیج رفت و بر زمین افتاد. سران تواب صلاح در ان دیدند که وی را مدت کوتاهی به حال خود بگذارند. جایم بالای تخت خوب بود, اون بالا همه رو زیر نظر داشتم, بیخود نبود که سرتواب و نوچه‌هاش مرکزشان اینجا بود. یک پرده مانندی هم بود که وقتی گزارشها رو مرتب می‌کردند از آن استفاده می‌نمودند. قبلا همیشه می‌شد هاشم آملی و مجتبی را دید که آن بالا در حال پچ پچ هستند, یا سیاوش لعنتی و جاوید که گزارشها رو مرتب می‌کردند. عجیب بود همشون دو تایی بودند, البته حالا در غیابشان هرج و مرج شده بود و چندین نفر ادای سر توابی در میاوردند. دلم که می‌گرفت به بچه‌های بیرون از زندان و مبارزه شان فکر میکردم, برای خودم کارنامه خون سال پنجاه را زمزمه میکردم و چقدر خوشحال بودم که تمامش را حفظ بودم. سعی میکردم با یاداوری خاطرات عزیزانی که دوست‌شان داشتم روحیه خودم را حفظ کنم, خیلی به حالشان غبطه میخوردم که در شهر, کوه و جنگل با تحمل چه سختی‌هایی در حال مبارزه‌اند. بهترین رفقا دنیا را داشتم و علم به آن تحمل هر درد و رنجی را آسان میکرد. پایین تخت هم که دیگر داستانی شده بود, جواد دهنش واقعا کف کرده بود, ۲۰ بار برادر مظلومش را به پای میدان اعدام برده اعدام کرده بود ولی حاجی نم پس نمیداد. حاجی تحملش به حدی طاق شده بود که دیگر مرا شاهد می‌گرفت فلانی که اون بالای نشسته آنجا بود و شنید وقتی برادر پاسدار مرا آورد و گفت: برو داخل بشین, کارت بزودی درست می‌شود. محسن تواب گندش را در آورده بود, عصبی و خشن بود. حکم اعدامش به تهران برای تائید رفته بود. شاگرد تزریقاتچی بود و در کنارش دکتری هم میکرد. به دختر عمّه خودش چند قرص پنیسیلین و مسکن داده بود و بعد از دستگیری دختر عمّه لو رفته و به عنوان نفوذی و معالجه منافقین دستگیر شده بود. (صحبت از حکم اعدامش بود ولی چند هفته بعد آزاد شد) مدتی بود که حاجی نیاز رفتن به دستشویی داشت ولی احمق‌ها اجازه نمی‌دادند. منصور، یکی از توابین گرگانی از پشت به کتف حاجی می‌زد و بی‌وقفه شورش ترکمن‌های گنبد اوائل انقلاب و آتش زدن قران را به رُخ وی می‌کشید! دیوانه خانه‌ای بود که نظیر نداشت. حاجی به گریه افتاده بود و هق هق کنان از ضیافت شامی که برای برادران سپاهی منطقه ۳ داده بود می‌گفت. به سبک عزاداری محلی به اصطلاح “نوازش” می‌داد, از چوپان‌ها و گالش‌ها و چند جلسه که سپاه با آنها داشت می‌گفت, از دو خانواده که بچه‌های‌شان کمونیست بودند و وی آنها را گزارش داده بود, رد پای جنگلی‌ها و خلاصه هر خباثتی که کرده بود می‌گفت و می‌گریست. منصور با دفترچه محکم به سرش می کوبید و تکرار می‌کرد: همین‌ها را بنویس, همین‌ها را. توابین دیگر از پیدا کردن خانه‌های تیمی و قرارهای سازمانی کوتاه آمده بودند ولی دلشان نمی‌آمد که ولش کنند, هیچ‌‌یک از آنان هم آنقدر جرأت نداشت که حتی پیشنهاد ختم “کار توضیحی” را بدهد. حاجی هم درمانده, در طی نوازش خود به جهاد سازندگی و امتیازهای مهم و مختلف که باید از طرف آنها در روستاها “عادلانه” پخش می‌شد رسید. چه دزدی‌ها که نمی‌شد, از یکی می‌گفت که دزد بی‌خدا هست و به جای پخش پمپ آب, تمام خانه اش پر از پمپ آب شده و دیگری که بهترین ابزار آلات کشاورزی را گرفته و در شهر به فروش میرساند و آن دیگری که پول می‌گیرد تا به تأئیدیه‌ها انگشت بزند. از پول‌های هنگفتی که بدینوسیله بین برادران متعهد تقسیم می‌شد گفت و نقش خودش که در شرایط جنگی چقدر مخالف این کارهاست و در حقیقت تمامی این چیزها باید به جبهه ارسال شود. نوروز یکی دیگر از توابین از اهالی بندرگز بود, آرمانی و جزو باسوادان بشمار می‌آمد. وی علاقه‌مند به تئوری توطئه, متخصص ستون پنجمی‌ها در دنیا و ایران و مسئول خواندن سرمقاله کیهان در جمع بود. نوروز مرموز و خبیث بود. گوش دادن به “کار توضیحی” این بشر طاقت فرسا بود, همیشه چند سوال تکراری مزخرف داشت. چرا خانه های تیمی پر از قرص‌های ضدبارداری است؟ برادران روزه می‌گیرند و با دشمنان داخلی و خارجی می‌جنگند, چرا ما باید در زندان ۳ وعده غذای گرم بخوریم؟ آیا می‌دانید که به دستور مستقیم کارتر و ریگان ۱۵ تیم سیا در ترکمن صحرا با همکاری ضد انقلاب خرمن‌ها را آتش می‌کشند! وی مستمر روی تئوری حمله به اقتصاد کشور تکیه می‌کرد, زمین و زمان را به هم می‌بافت تا از آن در بازجویی استفاده کند. وقتی حاجی حرف پول‌های هنگفت از دزدی و فروش وسایل کشاورزی را میان کشید گوشش تیز شد. شروع به سئوالات بیشتری در مورد دزدبازی شورای اسلامی روستا و قیمت‌ها کرد. حاجی هم تمایل داشت که این حالت سئوال و جواب‌ها بیشتر ادامه پیدا کند تا نفسی تازه نماید البته جمع توابین همچنان بدورش خیمه زده بودند و منتظر حمله بودند. حاجی که از حساسیت نوروز برای “پول هدر شده” آگاه شده بود تا می‌توانست مبلغ خرج‌ها و پول‌های مصرف شده را چند برابر می‌کرد. نوروز هم سر تکان می‌داد, تائید و ترغیبش می‌کرد, آه می‌کشید, افسوس می‌خورد که امام نان و پنیر می‌خورد, برادران در جبهه گرسنه هستند, نان ندارند و اینها اینجور تیشه به ریشه انقلاب می‌زنند. حاجی هم گرم شده بود و حین صحبت از مغازه دار جهودی در گرگان گفت که قدیم‌ها دوستش بوده و انبارش پر از جنس‌هایی است که در اصل برای فروش ارزان به کشاورزان در اختیار جهاد بوده. مثلا یک پمپ سمپاشی ۲۸۰۰ تومانی را ۹۰۰۰ تومان می‌فروشد, کیسه نقاله ۶۰۰ تومانی برای دام ۱۸۰۰ تومان و حتی احشام هم به همین صورت چند برابر قیمت اصلی می‌فروشد. گاو کذایی صاحب مرده هم بهم‌چنین, ۹۰۰۰ تومانی را تا ۴۵۰۰۰ تومان می‌فروشد. نوروز ساکت شده بود و آنطور که ساعتی بعد فهمیدم قیمت هنگفت گاو فکرش را مشغول کرده بود. نوروز, جواد و یکی دو نفر دیگر کناری رفته و ده دقیقه‌ای پچ پچ کردند و برگشتند پیش حاجی. از این لحظه بازجویی حاجی به قول نوروز از فاز سیاسی – نظامی به فاز اقتصادی – منطقه‌ای ارتقاء پیدا کرد. جواد به کناری رفت و شروع به نوشتن گزارش کرد, نوشته را به نوروز نشان داد و با تایید وی از بند بیرون رفت. رفت پیش برادر سپاهی و گپ زد و اصل حرفش این بود که : توانستند دهان ستون پنجمی را باز کنند و سر نخ‌هایی از نفوذی‌ها بدست بیاورند. از این لحظه به بعد تمام شکل و محتوای این اعتراف‌گیری مسخره و به شکل عجیبی عوض شد. به ناگهان بر خود توابین هم امر مشتبه شد که در حال کشف شبکه مخفی بغرنجی هستند تاکید برادر پاسدار در مورد تعجیل در بازجویی و در صورت لزوم فرستادن تیم بازجویی سپاه مزید بر علت شده بود. صورت مسئله برایشان روشن شده بود, پول‌های هنگفتی که از جهاد سازندگی بین شورای اسلامی (تو بخوان فامیل) تقسیم می‌شود, آلات و ادوات گران‌قیمت کشاورزی که به همین صورت و از این کآنال توسط فردی یهودی وارد بازار می‌شود و لزوم وجود افراد نفوذی در ارگانها! حال باید شروع می‌کردند و جواب مسئله را از زبان حاجی بیرون می‌کشیدند. دورش خیمه زدند و بدبختی حاجی شروع شد. حاجی خواب آلود و خسته آماده بود که به روال همیشگی سری تکان دهد, انکار کند و اگر شد چرتکی هم در این بین بزند. نمی‌دانم چه کسی بود ولی یکی چنان سیلی بر صورت حاجی زد که صدایش مرا از جیم بالای تخت پراند.د. به پایین نگاه کردم حاجی, حاج و و واج دستش را بر صورتش گذاشته بود, مات زده بود. دیگر باید اعتراف می‌کرد و جای چون و چرا نبود. فاز نظامی به گفته نوروز شروع شد, بهترین شروع کار هم این بود که از چگونگی ربودن و کشتار گاوهای گران قیمت شروع کند. ساعتها از وی میخواستند که به کشتن گاوها اعتراف کند. به زبان محلی داد میزدند که” گو ره ته بکوشتی” گاو را تو کشتی! تکانش می‌دادند و مانع چرت زدنش می‌شدند, پیاپی ضربه می‌زدند و یک بند همین را تکرار می‌کردند. گو ره ته بکوشتی. وحشی و هار شده بودند, سرنخ اعتراف به کشتن گاوها بود که وی حتی زیر بر همین هم نمی‌رفت و قبول نمی‌کرد. تا آن لحظه هر بلایی سرش می‌آوردند، دلم خنک می‌شد و حتی ته دلم خوشحال بودم. با وجودی که از حاجی به خاطر شخصیت و روابطش با سیستم هیچ خوشم نمی‌آمد ولی دیگر دیدن بدبختی و عذابی که می‌کشید، ناراحتم می‌کرد. هیچ بویی از انسانیت نبرده بودند, تمام عقده‌های خودشان را بر سر وی خالی می‌کردند و چه دردناک بود دیدنش. از سوراخ جوراب تا طاسی سرش را مایه تمسخر و تحقیر قرار می‌دادند که وی را “بشکنند”. چند بار من و دیگران اعتراض کردیم ولی تُفیری نداشت و نکرد. بعد از چند ساعت فشار شدید حاجی به کشتن گاو با سم اعتراف کرد. حال فشار زیادی وارد می‌کردند تا از همدستانش (که وجود خارجی نداشتند) بگوید که راه به جایی نبرد. نوروز برگ بازجویی به وی داد, بنویس جناب ضدانقلاب, از سفرهایت با دوست یهودی به اسرائیل بنویس, از کانال‌های ارتباطی بنویس! این بنویس گفتن نوروز چند دقیقه ادامه داشت وی هر بار گفتن بنویس با خودکار به سر حاجی که دیگر کاملا تسلیم شده بود میزد. حاجی به یک‌باره سرش را محکم به دیواره فلزی تخت کوبید و داد زد که نمی‌تونم بنویسم, سواد ندارم! سواد ندارم را با گریه به گویش محلی تکرار می‌کرد, توابین می‌خندیدند و با دُم‌شان گردو می‌شکاندند. برایش از ارتباط مخفی با یهودی گفتند انگشت زد, کمک به جنگلی‌ها گفتند و انگشت زد, دزدی از بیت المال به کمک نفوذی‌ها در ارگانها گفتند و انگشت زد, شبانه آتش زدن تراکتورها و کشتن احشام را گفتند و وی انگشت زد, هر چه دلشان خواست انگشت زد. جواد و نوروز برای تقسیم کردن پیروزی خود دو نفری با کاغذ بازجویی از بند خارج و به سوی دفتر سپاه رفتند. مدت زیادی نگذشته بود که به همراه برادر سپاهی که به زور سنش به ۱۸ می‌رسید، به بند برگشتند. من نه قبل از آن و نه بعد از آن هیچ وقت سپاهی ندیدم که وارد بند شود. وی هیجان زده حاجی را ورانداز کرد و به وی گفت آماده شود که برادران برای انتقالش به سپاه در راهند. حاجی تلو تلو خوران با گریه بلند شد و ب وی از بند بیرون رفت. دیگر هیچ وقت وی را ندیدم! جو بند دو روزی مزخرفتر از پیش بود, توابین منتظر مرخصی‌های طولانی و چه بسا تشویق‌های دیگری بودند. نوروز و جواد هم منتظر که به صورت رسمی از طرف سپاه به عنوان مسئولان بند منصوب گردند. فکر کنم همه در انتظار بودیم. دو روز بعد نوروز, جواد و یکی دیگر که یادم نیست کی بود را به زیر هشت فرا خواندند. از هر سه با کتک مفصلی با مشارکت حاجی پذیرایی کردند و چند روزی به انفرادی فرستاده شدند. نوروز دیگر به بند برنگشت و به گرگان  منتقل شد و جواد هم چند روزی خفه خون گرفته بود و بعد از مدتی به همان رُل حماقت و چاپلوسی بازگشت. پاسداری که آن شب پاسبخش بود، تجربه چندانی نداشت و شاید هم این بی‌تجربگی به کم سن و سال بودن وی ناشی می‌شد, جریان کشف شبکه جاسوسی موساد یهودی را سراسیمه به دادگستری و سپاه اطلاع می‌دهد. از طرفی به علت مقارن شدن حوادث با تعطیلات و نبود بازجو در ساری مجبور میشوند تیمی را از آمل به ساری بفرستند. اینها هم روز بعد سوال و جوابی با حاجی می‌کنند و می‌فهمند که موساد و نفوذی همه کشکه. از طرفی هم دارودسته حاجی که سپاهی و حزب اللهی بودند، همان روز حاجی را به خانه می‌برند و پرونده بالکل مختومه می‌شود. در بند ۶ زندگی و مقاومت از نوع ناب آن ادامه داشت و به همت بچه‌های صادق و پایبند به انسانیت, جریان “اوین دوم” و “تواب سازی” دادیار برخورداری کمرنگ و کمرنگ‌تر شد.

با احترام به همه رفقا و مبارزان

برای دیدنِ زندانِ بخش هشت ساری که توابین در بند 6 آن دست به هر جنایتی زدند،

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایران گلوبال را منعکس نمی‌کند.

امرالله ابراهیمی

 

یک نظر بگذارید