باید رنج را بشناسیم: خسرو گلسرخی؛ چپ دیروز و امروز – علی اردلان

 

  • اخبار روز
  • یکشنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۱

بخشی از دفاعیه خسرو گلسرخی در بیدادگاه سلطنتی

“من یک فدائی خلق ایران هستم و شناسنامه من جز عشق به مردم چیز دیگری نیست. من خونم را به توده های گرسنه و پابرهنه ایران تقدیم می کنم و شما آقایان فاشیست ها که فرزندان خلق ایران را بدون هیچگونه مدرکی به قتلگاه می فرستید، ایمان داشته باشید که خلق محروم ایران، انتقام خون فرزندان خود را خواهد گرفت. شما ایمان داشته باشید از هر قطره خون ما صدها فدائی برمی خیزد و روزی قلب شما را خواهد شکافت. شما ایمان داشته باشید که حکومت غیر قانونی ایران، که در ۲۸ مرداد سیاه به خلق ایران توسط آمریکا تحمیل شده، در حال احتضار است و دیر با زود با انقلاب قهرآمیز توده های ستم کشیده ایران واژگون خواهد شد.”

در همین جملات ما به چند واقعیت پی می بریم. اول اینکه حکومت شاه هم یک حکومت کودتایی و وابسته به آمریکا بوده و هم مستبد و سرکوبگر. دوم اینکه در آن دوره، مبارزه چریکی و جنبش فدایی، در میان چپ ها نقش هژمونیک داشته و محور گفتمانی اش این بوده که بالاخره این “خون” است که سرنوشت مبارزه را تعیین میکند. در این رابطه میتوان گفت که یک پیوند غیر مستقیم میان باورهای فدائی  با شیعه و اسطوره های ایرانی وجود داشته است. برای مثال در تابلوی معروف بیژن جزنی، آهویی با یک دستش خنجری را بلند کرده و دست دیگرش،  درحالیکه برافراشته شده، چون خورشید می درخشد. جزنی در کف این “دست” چشمی درشت کشیده که سمبل بیداری و آگاهی چریک ها ست.

در کل این دست با آن حالت خاص قرار گرفتنش، از نمادهای مذهبی و کهن ایرانی ست که توسط دسته ها و هیئت های عزاداری در عاشورا نیزاستفاده میشود.

در دوره باستان “کف دست” نشانه عهد و پیمانی بوده که هرگز نباید به آن خیانت شود. با مرگ و مراسم دفن آدم ها و نیز مفهوم جاودانگی رابطه داشته و در واقع نمادی بوده از خورشید مقدس. منظورم این است که مذهب شیعه در ایران بومی شده و با اسطوره های کهن میترایی و زرتشتی و غیره در هم آمیخته بود. احتمال دارد بیژن جزنی از این نماد بطور ناخودآگاه استفاده کرده، تا فرد انقلابی را درهیئتی که سلاح و آگاهی را توامان بکار میبرد، نمایش دهد.

سوم اینکه ” فدایی “ جنبش برتر یک جامعه توده ای در حال گذار بوده که هنوز در آن مبارزه طبقاتی و مشخصا جنبش انقلابی طبقه کارگر نصج نیآفته بود.

مسلما در جامعه توده واری که در آن هنوز، سرمایه داری کاملا و در تمام عرصه ها جایگزین وجه تولید آسیایی نشده،  نمی توانسته جنبش مستقل و قوی کارگری وجود داشته باشد. شیوه تولید آسیایی مناسباتی را شکل داده بود که  درآن “طبقات” توان شکلگیری و مبارزه باهم را نداشتند، زیرا درآن فقط پادشاهان جابه جا میشدند.

 در آن مناسبات، چون پادشاه همه کاره سیستم بود، کل ساختاربه موقعیت سیاسی شاه وابسته میشد. بهمین دلیل پیش از انقلاب پنجاه و هفت، از نظرهمه گروهها، تنها راه رسیدن به آزادی برکناری محمد رضاشاه از سلطنت تشخیص داده شد. از طرفی دیگر کودتای بیست و هشت مرداد و وابستگی خفت بار حکومت شاه به امپریالیست ها، به این انقلاب یک وجه استقلال طلبانه قوی نیز داد.

با توجه به شرایط فوق الذکر، نمی توان از چپ دوران شاه، توقع داشت که کاراکتر یک چپ کاملا مارکسیستی را ارائه بدهد. اتفاقا تمام جریاناتی که این چپ را نقد بیرحمانه و غیردقیق کردند بعدها خودشان به دام پوپولیسم و ابتذال مارکسیسم عامیانه افتادند.

در حال حاضرچپ ما باید تاریخ را یک کلیت بهم پیوسته بداند. یعنی چپ بعد از انقلاب، نمی تواند از چپی که در دهه چهل و پنجاه فعالیت داشته، مستقل باشد. زیرا آن چپ، بدون آنکه خودش بداند، نقش بسیار مهمی در شکلگیری انقلاب و عبور از جامعه توده وار داشته است. شرایط کنونی که در آن طبقه کارگر وارد میدان مبارزه شده و کم کم دارد سرکردگی خود را اعمال میکند، کاملا وابسته به شوکی ست که انقلاب پنجاه و هفت به جامعه وارد ساخت.

اما انقلاب پنجاه هفت نمی توانست درخاورمیانه، یک الگوی متفاوت و کاملا مترقی ارائه دهد. زیرا درهمین انقلاب نیز امپریالیست ها در به قدرت رسیدن آخوندها نقش داشتند‌(یعنی قطعا بدون مداخله آنها انقلاب به یک سمت دیگری میرفت و جنبه های دموکراتیک آن تقویت میشد). پس این تمسخرو یا نقدی که هم اکنون نسبت به سمت و سوی ضدامپریالیستی انقلاب رایج شده، کاملا مبتذل و سطحی ست. زیرا سهوا و یا عمدا تلاش دارد مداخلات تاریخی و همیشگی امپریالیست ها را لاپوشانی و انکار نماید.

آخوندها و مذهبیون توسط رژیم شاه ساپورت میشدند تا مبارزه ایدئولوژیک با چپ ها را پیش ببرند و یک آلترناتیوی باشند برای رژیم پهلوی. یعنی امپریالیست ها( دول قدرتمند غربی) و محمد رضا پهلوی حاضر بودند که مرتجعین و فاشیست ها را به قدرت برسانند تا مبادا چپ ها(همان چپ به اصطلاح سنتی و خلقی) به قدرت برسند. آنها می دانستند که چپ همواره اشتباهات خود را تصحیح میکند و دائم از لحاظ تئوریک در حال پیشرفت است. پس ناچار شدند که آن را بطور فیزیکی حذف کنند.

جمهوری اسلامی در همان سال های نخست و درکشاکشی که بین نیروهای مترقی با مرتجعین وجود داشت، سرانجام به شکلی التقاطی یا شترگاو پلنگی درآمد که در آن هم نهادهای جمهوری شکل گرفت و هم دیکتاتوری فردی درآن تثبیت شد. بعبارتی هنوز جامعه و عوامل موثر داخلی و خارجی، آمادگی عبور کامل و انقلابی از نظام کهن را نداشتند. به این دلیل که مناسبات سرمایه داری هنوز بطور کامل مسلط نشده بود و از طرفی امپریالیست ها نمی خواستند همان چپ های خلقی به قدرت برسند، لذا در دقایق پایانی وارد گود شده و اوضاع را به نفع آخوندها تغییردادند. گرچه در بدو امرکمک به آخوندهای مرتجع توسط غرب، یک تاکتیک سیاسی برای پیروزی در جنگ سرد محسوب میشد، ولی بعدها از درون همین تاکتیک، یک راهبرد دراز مدت بیرون زد، تا تمام دولت ها و حکومت های مستقل و سکولار منطقه را نابود سازد.

از طرفی قیام بهمن یک چرخش تاریخی عظیم را در روند سیاسی بوجود آورد که دست به دست شدن مسالت آمیزقدرت را منتفی و آخوندهای محافظه کار تشنه قدرت را به سمت انقلابی گری بناپارتی شیفت داد(قیام مسلحانه خواست شورای انقلاب و آخوندها نبود و بطور مستقل و توسط خود توده ها عملی شد).

بعدها این استراتژی امپریالیستی جواب داد و شوروی از بین رفت و در خلاء آن جنبش اسلام سیاسی پا گرفت. اسلام گراها تا قبل از فروپاشی شوروی، همپیمان غرب و امپریالیست ها بودند و با آنها همکاری میکردند. آخوندها نیز تا آخرین لحظه به مجاهدین افغان کمک کرده و با پروپاگاندای ضد شوروی همصدا بودند.

وقتی جنبش چپ در سطح جهانی شکست خورد، چپ های زیادی از آن بریدند و آنهایی که باقی ماندند، گفتمان بورژوایی غالب در آن روزگار را وارد تحلیل های تئوریک و سیاسی اشان کردند.

چون بنیادگرایی اسلامی خیلی زود و به طرزی دهشت بار، ماهیت تروریستی و سرکوبگرانه دین دولتی و کلا دین سیاسی را برملا ساخت، خیلی از چپ ها بطرزی افراطی ضدمذهبی و مشخصا ضد اسلامی شدند. آنها گفتمان طبقاتی را کنار گذاشته و نیروهای اسلامی و حتی دین اسلام را به دشمن اصلی خود تبدیل کردند.

در چنین شرایطی بود که یک گفتمان مبتذل بورژوایی جای اندیشه مارکسیستی را گرفت و خسرو گلسرخی را به دشمن خود مبدل ساخت.

راست سلطنت طلب نیز به شدت با کسانی مثل گلسرخی  مخالف بوده و هست. سلطنت طلب ها هیچ چیزی برای ارائه کردن ندارند بجز نوستالژی قدرت از دست رفته و تصورات واهی در مورد پیشرفت و رفاه همگانی در دوره شاه. یادشان نمی آید که زمان شاه، فقر و بیکاری در روستاها و حواشی شهرها، تا چه حد گسترده شده بود. حتی برای اولین بار تورم و علائم بیماری هلندی در اقتصاد ایران بروز کرد و زمینه نارضایتی اقتصادی و معیشتی اقشار متوسط را فراهم نمود. از همه مهمتر اینکه اقشار تحصیل کرده و مدرن جامعه به عمق ارتجاع حاکم پی برده و خواهان جامعه ای آزاد و برابر بودند. نمی شد آنها را فریب داد، بخصوص در زمانیکه افراد را بخاطر مطالعه یک رمان به زندان می انداختند…

خسرو گلسرخی یکی از نمادهای آن چپ انقلابی و مدرن است( چپی که ازاکونومیسم چپ سنتی بریده بود و اعتقاد چندانی به تفکراردوگاهی نداشت). یعنی چپی که بیشتر عملگرست و میتواند با جانبازی و فداکاری، پایه های دیکتاتوری شاه را بلرزاند. چرا این چپ مدرن،  به نمادهای مذهبی و اسطوره ای متوسل شد؟ آیا آرمان خواهی کمونیستی برای جانفشانی آنها کافی نبود؟

نمی توان با صراحت گفت که چند درصد از باورهای اسطوره ای و مذهبی، از ناخودآگاه این رفقا نشات گرفت و چه مقداری از آن ها، تحت لوای تاکتیک سیاسی برگزیده شد. پاسخ به این سئوالات میتواند از مهمترین چالش های مطالعاتی پیش رو باشد.

 به اعتقاد من سوبژکتیویته فدایی بود که قیام بهمن را آفرید. شاید این قیام از نظر کل گروه های راست و چپ های سابق بد و مضر معرفی شود  ولی اینرا می توان با قاطعیت گفت که انقلاب ضد سلطنتی در مجموع یک تحول رو به جلو بوده است. این انقلاب جامعه را بیدار کرد. طبقه کارگر و مبارزه طبقاتی را به میدان کشید. یک محمل عینی و ابژکتیو برای خواسته های مدنی و دموکراتیک فراهم ساخت که می تواند آنها را به تحولاتی درونزا و ماندگار مبدل سازد(مثل همین مبارزه با حجاب اسلامی).

مثلا غلامحسین ساعدی در یک مصاحبه ای به درستی میگفت که چطور شد آن زنان قرتی مینی ژوب پوش یکدفعه مانتویی شدند و عینک به چشم زدند؟ اگر مدرنیزاسیون دوره پهلوی آمرانه و زورکی نبود و به جامعه آزادی های سیاسی و فرهنگی می دادند، هرگز جامعه چنین برگشتی را تحمل نمیکرد( نقل به مضمون)‌.

برای روشن شدن این قضیه که ارجاع به نمادها و باورهای مذهبی و اسطوره ای در میان کمونیست ها یک پدیده جهانی و روشنفکری بوده ، بخش کوچکی از یک مقاله در مورد پازولینی را اینجا نقل میکنم:

البته، با اینکه در مجموع، پازولینی، رمبو( شاعر فرانسوی) را می پرستید، اما هیچ گاه باورنداشت که می باید به «طور مطلق مدرن» بود. او هرگز نوستالژی را حتی درابعاد گسترده تخیلی: نوستالژی طبیعت، مادر[دوران کودکی] و معصومیت از دست رفته، به مثابه شیوه مخالفت با دنیائی که در آن مدرنیته می تواند کاملا با وحشیگری یکی شود، تلقی نکرد. در این معنا، چیزی که او در نوستالژی «فریول»، دنیای روستایی و یا در تنوع فرهنگی و گویشی ای که توسط «ترقی» مورد تهدید و نابودی قرار داشت و یا در گوناگونی فرهنگ های ما قبل بورژوایی ( بوکاچیو، چوسر) و یا ماورای غربی جستجو می کرد (هزار و یکشب) با آن چیزی که او را به سمت جهان سوم و یا شبه پرولتاریای (بورگات رومن) حاشیه شهر رم جذب می کرد تفاوتی نداشت: نوعی تکیه کردن بر «نیروهای گذشته» برای بهتر مبارزه کردن با زمان حال بود  وقتیکه این زمان حال ویران کننده می شد.

از مقاله گای اسکارپتا در مورد پائلو پازولینی

گلسرخی در همین وصیت نامه به سرنگونی رژیم شاه اشاره کرده و ایمان خود را به حتمی بودن آن ابراز می دارد. گلسرخی نیزمثل بقیه کمونیست ها و چریک ها اندیشه ای حماسی و اسطوره ای  داشت و فکر میکرد که این خون های ریخته شده سرانجام دامن فاشیست های خون ریز را خواهد گرفت. می دانیم که این باور یک باور شبه مذهبی تقدیرگرایانه است، که مبارزه چریکی با وجود کانسپت ولونتاریستی اش، به شدت به این باورها نیازداشت. بدون این ترکیب متناقض (میان اراده گرایی انقلابی و جبرباوری یوتوپیایی) مبارزه قهرآمیزو مسلحانه امکان ظهور و بروز نمیآفت. بدون باورهای حماسی و اسطوره ای هیچکس جانفشانی نمیکرد. همین سطح از اندیشه بود که دانسته یا ندانسته کمر رژیم شاه را شکست‌. بعبارتی مبارزه انقلابی در آن مقطع تاریخی نیاز به دانشمندان و یا تئوری پردازان مارکسیست نداشت. زیرا هرگونه سئوال و تردیدی برای آن مبارزه سم محسوب میشد. همین ویژگی تناقض آمیز، گاه باعث پیروزی انقلاب میشد(مثل انقلاب کوبا) و گاهی به شکست می انجامید(مثل حماسه سیاهکل). البته شکست حرکت های انقلابی(در تمام اشکال آن) در طول تاریخ خیلی بیشتر رخ داده تا پیروزی آنها. حتی انقلاباتی که رژیم مستقر را سرنگون کردند در نهایت کارشان به شکست کشید‌. بهمین دلیل من تا زمانی که هنوز یک انقلاب پیروز اجتماعی دیده نشده، نمی آیم در مورد روش مبارزه با دولت سرمایه داری و یا پیشاسرمایه داری مجادله کنم. این نظر که مبارزه فدایی یک مبارزه بلانکیستی و یا سکتاریستی بوده هیچ ارزشی برای من ندارد. چون زمانی که فدایی داشت مبارزه میکرد، هیچکس هیچ کاری نمیکرد. اگرهم میخواست بکند ساواک نمی گذاشت. از این نظر میتوان گفت، تمام گروه های چپ و کمونیست ما چه در گذشته و چه در حال، سکتاریست و فرقه گرا بوده و هستند. فقط در یک بازه کوتاه، یعنی دهه بیست تا سال سی و دو، حزب توده به یک حزب اجتماعی مبدل شده بود. که آنهم بخاطر شرایط دوفاکتوی سیاسی بود که هنوز دیکتاتوری شاه به یک رژیم استبدادی و توتالیتر کامل مبدل نشده بود‌.(چون هنوزپارلمان مستقل بود و قوانین مشروطه دست نخورده باقی مانده بود و میتوانست تا حدودی جلوی ترکتازی محمدرضا شاه را بگیرد و البته شرایط جهانی هم خیلی تاثیر داشت).   ‌

شکست انقلاب اکثرا درهنگامی رخ میدهد که شرایط تاریخی ( محلی و یا جهانی و یا هردو باهم) برای یک فراروی انقلابی به جامعه کمونیستی فراهم نشده باشد. ما درهیچ زمانی نمی توانیم بطور دقیق این نابسندگی شرایط تاریخی را تشخیص دهیم. لذا ناگزیریم که مبارزه را پیش ببریم حتی اگر از قبل بدانیم که احتمال باخت ما خیلی بیشتر است.

در گفتمان چپ خلقی، نوعی “میهن پرستی” انقلابی و کمونیستی نیز جای داشته، که کاملا ملهم از حوادث شوروی و انقلاب اکتبر بوده  تا باورهای بورژوایی. در شعر- سرودی که خسرو گلسرخی در انتهای وصیت نامه اش آورده، ما تاثیرجنگ میهنی در شوروی و انقلاب اکتبر را به خوبی مشاهده میکنیم.

خون ما

می شکفد بر برف اسفندی.

خون ما

می شکفد برلاله.

خون ما

پیرهن کارگران

خون ما

پیرهن دهقانان

خون ما

پیرهن سربازان

خون ما

پیرهن خاک ماست…

نم نم باران

با خون ما

شهرآزادی را میسازد

نم نم باران

با خون ما

شهرفرداها را میسازد.

خون ما پیرهن کارگران

خون ما پیرهن دهقانان

خون ما پیرهن سربازان.‌‌..

در همین شعر نقش محوری خون و خون ما یعنی خون فدایی ها به خوبی آشکار میشود. در سایر کارهای گلسرخی مفاهیم و مقولات مذهبی و شبه مذهبی چون شهادت، ایثار و فداکاری، انتقام و قهر، مظلومیت و خونخواهی و قس علیهذا، ابزارضروری مبارزه قهرآمیزند. در آن جامعه استبدادی که هنوز درگیر مبارزه میان سنت و مدرنیته بود، ناگزیرچنین مفاهیم و باورهای التقاطی ئی شکل میگرفت. بخصوص در آن زمان که فضای حاکم بر روشنفکری چپ، انقلابی و عملگرایانه شده بود‌.

درنیمه دوم دهه چهل، مانیفست مبارزه مسلحانه و جنبش فدایی، با عبوراز چپ سنتی( مشخصا چپ طرفدار چین و شوروی) تدوین گردید. فدائی میخواست عامل تغییر باشد و نه محمول آن. نمی توانست منتظر حرکت تاریخ بنشیند و اقدامی نکند. به درستی فهمیده بود که آگاهی و اراده انسان ها نیز در تحولات تاریخی نقش دارند. آمد تا نقشش را بازی کند و تاریخ نشان داد که چقدر موثر و انقلابی عمل کرده است

بخاطر همین جزئیات پایان ناپذیر تاریخی ست که باید از قضاوت های سطحی مد روز دست کشید. پوپولیست های این دوره خوب فهمیده اند که برای جذب هوادار، باید چپ انقلابی پیش از خود را تخطئه کنند، تا نزد جامعه سرخورده از انقلاب پنجاه و هفت(و بیزار شده ازحکومت دینی)اعتباری کسب نمایند. برای این جماعت پوپولیست، خسرو گلسرخی دشمن محسوب میشود، چون از دید آنها “عقب مانده و مذهبی” ست.

متد این چپ یک متد غیر مارکسی و بورژوایی ست که ابدا بدرد تحلیل و یا تحقیق تاریخی  نمی خورد. از طرفی خود این چپ تا خره خره در لجن فرو رفته و کار مفیدی نمیکند. نه تاثیری بر جامعه داشته و نه تحولات درونی آنرا درک کرده است.

من معتقدم چپ دهه چهل و پنجاه و بخصوص فدایی ها باید نقد شوند. اما این نقد تا زمانیکه روشمند و متکی به اسناد محکم تاریخی نباشد، نمی تواند د مورد درستی و یا نادرستی تصمیمی که در آن لحظه تاریخی گرفته شده، نظری بدهد. این گروه های فرقه ای، فدایی و یا خسروگلسرخی را فقط بطور انتزاعی و غیرتاریخی میتوانند قضاوت کنند. یعنی باید اینها را از بستری که در آن رشد و مبارزه کرده اند جدا کنند، تا به شکلی متافیزیکی و بیواسطه، قابلیت نقد و نفی پیدا کنند.

مارکسیست های مبتذل و سطحی شناختی از تاریخ ما ندارند. حتی نمی دانند که پیش از سرمایه داری در ایران چه شیوه تولیدی رایج بوده است. بخصوص اینکه فهم و شعورشان در مورد دهه چهل و پنجاه شمسی در حد راست های سلطنت طلب است. مطلقا درکی از دوره گذار و پارادوکس های آن ندارند. هنوز فکر میکنند، پیش از قیام بهمن، طبقه کارگر میتوانسته به یک طبقه “برای خود” مبدل شود. لذا گناه “در خود ماندن” طبقه کارگر را به گردن آن چپ سنتی و عقب مانده دهه چهل و پنجاه میاندازند. اینها فکر میکردند که همان مارکسیست های انقلابی اند که طبقه کارگر یک عمر منتظر ظهورشان بوده است!!!

برای دفاع تاریخی از پراکسیس جنبش فدایی و رفقایی چون خسرو گلسرخی لازم است که جنبش چپ آسیب شناسی شود. ما ناگزیریم با مارکسیست های مبتذل و عامیانه خیلی سرسختر از راست های نفهم برخورد کنیم. زیرا که چپ مبتذل، دارد با ادبیات و واژگان مارکسیستی، همان اندیشه راست را تبلیغ میکند:

چون گلسرخی در دفاعیاتش، دو جمله در ستایش از اسلام انقلابی آورده، پس گلسرخی مذهبی بوده و نمی توانسته چپ و کمونیست باشد. یا اگرهم بوده متعلق بهمان چپ عقب افتاده و مذهبی ست که باید بخاطر گناهانش کفاره بپردازد. بابت هم دلی و همکاریش با مارکسیست های اسلامی تاوان بدهد. باید کاری کرد که این چپ به مقصر اصلی سرنگونی رژیم شاه مبدل شود و مردم آنها را بهمین دلیل ملامت کنند. بیخود نیست که اینها دائم با راست های پرو امپریالیست مناظره کرده و نشست و تجمع مشترک برگزار میکنند. بدینوسیله میخواهند یک گفتمان مشترک با آنها بسازند تا بواسطه آن جایی در رژیم بعدی پیدا کنند.

اگر چپ و یا راست طرفدار غرب، ذره ای سلامت سیاسی و فرهنگی داشت و یا میتوانست بدون لمپن بازی و سفسطه آخوندی، بحثی را پیش ببرد که اندکی جدی و مبتنی بر فاکت های علمی و پژوهشی باشد، آنگاه میشد نقدشان را جدی گرفت. نقد اینها تاریخی نیست بلکه تماما جنبه سیاسی و ایدئولوژیک دارد. بی محتوی و غیر قابل استناد است( چون فاقد روش شناسی فلسفه علمی ست). بهمین دلیل نقد جنبش فدائی و چپ دهه چهل و پنجاه را باید به مارکسیست های واقعی واگذاشت. آنهاییکه که تاریخ را یک کلیت انضمامی می دانند‌ و هرگز چپ پیش از خود را نفی نمی کنند‌. تاریخ دارای پیوستگی ست. یعنی چپ معاصر نمی تواند جدا از چپ پیش از خود باشد( زیرا به ماکس فیشر ما از آن گذشته ایم، گو اینکه گذشته، از حال بی اعتبارتر نیست).

واقعیت این است که چپ قرن بیستم مشکلاتی داشته همانطور که چپ امروزغرق در مشکلات است. به نظرمن چپ دهه چهل و پنجاه شمسی، با وجود ضعف های تئوریکش، بسیار پیشروتر و انقلابی تر ازچپ پاسیف و بی عمل فعلی بوده است(چپ بعنوان یک کلیت منظورم است که مسلما در آن گرایشات مختلفی وجود دارد). برخی از آنها آنقدر پرت اند که از سندیکاسازی دولتی حمایت میکنند. یعنی همراه با جمهوری اسلامی برعلیه رهبران واقعی طبقه کارگرموضع میگیرند. یکجا اعتراض و نامه نوشتن کارگران و چپ ها برعلیه مصوبه شورای عالی کار را عملی رفرمیستی و دولتی معرفی میکنند و در جایی دیگرهمان موضع را که توسط بازنشستگان اتخاذ شده تایید مینمایند( در حالیکه محتوی عمل یکی بوده). یعنی نه رادیکالیسم اشان از روی شناخت است و نه رفرمیسم شرمگینانه اشان. برای نمونه برخی ازاین چپ های کمونیست از دولتی شدن هفت تپه بطور جانانه ای دفاع کردند، در حالیکه می دیدند نمایندگان هفت تپه به اجبار دارند با چه جریاناتی( یعنی دانشجویان بسیجی و طرفدران رئیسی) همکاری میکنند. همکاری کارگران با دشمن، با رویه و سبک کار آن چپ افراطی همخوانی نداشت و قاعدتا نباید حمایتی از طرف آنها دیده میشد. این زیگزاگ زدن های دائمی، یکی از بیماری های مهم جنبش کمونیستی ست، که به دلایل مختلفی حادتر وریشه ای ترشده است.

مسلما سیاست رفرمیستی در جاییکه امکان فعالیت رادیکال و یا حداکثری وجود دارد، یک عمل خیانت بار محسوب میشود. اما کجا در منابع تئوریک مارکسیستی حرف از فعالیت انقلابی طبقه کارگر در نظام های فاشیستی و استبدادی زده شده؟ مگر اینجا اروپاست که کارگربتواند میان روش های رادیکال و رفرمیستی یکی را انتخاب کند؟ همین رهبران کارگری و چپ اجتماعی گاها بخاطر کوچکترین فعالیت صنفی و سیاسی دستگیر و به زندان میافتند. نمی توان کارگر را از اشکال متنوع مبارزه طبقاتی باز داشت، چونکه به زعم برخی چپ ها این کارها به اندازه کافی رادیکال نیست. یقینا  این مبارزه در یک شرایطی به مبارزه انقلابی مبدل خواهد شد ولی تا رسیدن به آن شرایط نمی توان دائم به کارگر و فعالین چپ و کارگری امر و نهی کرد و یا به آنها انگ و تهمت زد. در کل منظورم این است که فعالیت انقلابی درهر زمانی مشکلات خودش را دارد. چپ فعلی ما تا به حال چه کار کرده؟ آیا توانسته از چارچوب های یک فعالیت علنی صنفی فراتر برود؟ یا یک جنبش فرگیر طبقاتی راه بیاندازد‌؟ الان ما چند تشکل شناخته شده  کارگری داریم؟ تشکل هایی که واقعا در محیط  کار و کارگری حضور داشته باشند‌.

اگر این چپ نشسته تا روزی انقلاب بشود و بواسطه آن تشکل های مستقل کارگری بوجود آید و این سازمان ها سرانجام طی یکسری مبارزات طولانی به شکل سراسری در بیآیند، باید گفت که به اندازه همان فدایی هایی که قبولشان ندارند، مذهبی و خیال پردازند. لااقل فدائی پایه های سیستم شاه را به لرزه انداخت. شرایط ذهنی یک قیام مسلحانه توده ای را فراهم ساخت‌. شما چه کار کرده اید و یا دارید میکنید؟

۶

ای سوگوار سبز بهار

این جامه سیاه معلق را

چگونه پیوندی ست

با سرزمین من؟

آنکس که سوگوار کرد خاک مرا

آیا شکست

در رفت و آمد حمل این همه تاراج؟

۷

این سرزمین من چه بیدریغ بود

که سایه های مطبوع خویش را

برشانه های ذوالاکتاف پهن کرد

و باغ ها میان عطش سوخت

و از شانه ها طناب گذر کرد

این سرزمین من چه بیدریغ بود

۸

ثقل زمین کجاست؟

من در کجای جهان ایستاده ام؟

ای سرزمین من

من در کجای جهان ایستاده ام؟

بخشی از شعر ” سرودهای خفته”

شما به این شعر نگاه کنید. کل تاریخ ما را به خوبی توصیف کرده و نشان داده که این سرزمین بی دریغ، همیشه غارت شده و مردمش کشته و شکنجه شده اند. باید فهمید که مشکل جامعه ما فقط داخلی نیست. جمهوری اسلامی را نمی توان از سیستم سرمایه داری جهانی منفک کرد و از آن یک پدیده  استثنایی ساخت که بیشتر تحجر و عقب ماندگی را تداعی میکند و نه فتیشستیم کالائی را. آنقدر فساد و چپاولگری این رژیم عمده میشود که دخالت امپریالیست ها و تقسیم کار سرمایه جهانی( که عملا منابع و ثروت کشورهای پیرامونی را به سمت کشورهای متروپل پمپاژمی کند) فراموش میگردد. آخه چگونه است که با سنگین ترین تحریم های اقتصادی این رژیم هنوز سرپاست؟ آیا نباید سرمایه داری را به شکل یک کلیت بهم پیوسته در نظر گرفت که برای عبور از بحران های ذاتی اش ناگزیر به جمهوری اسلامی و اقتصادهای زیر زمینی و غیر قانونی هم نیاز دارد. این وضعیت پیچیده را می توان کاملا با تئوری مارکس توضیح داد. بهمین دلیل است که بخش عمده‌ چپ معاصر از لحاظ تئوریک هم ناتوان بنظر میرسد. چون نمی تواند یک تحلیل جامع و دقیق ازمکانیسم بهم پیوستگی و تضاد توام عوامل داخلی و خارجی و تغییرات تاریخی آن ارائه بدهد‌.

اما در زندگی خسرو گلسرخی دو مقطع مهم وجود دارد:

گلسرخی شاعر/ نویسنده

و گلسرخی اسطوره ای در دادگاه

خسرو طبق گفته نزدیکان اش، پیش ازدستگیری عملا فعالیت انقلابی و یا تشکیلاتی نداشته است. اما شعرها و نوشته های او تماما رادیکال و انقلابی اند. زبان و واژگان بکار گرفته شده در آثار او قالب و فرمی سمبولیک دارند که گاه در میان آنها رگه هایی از رئالیسم اجتماعی و سوسیالیستی دیده میشود. البته چند شعر کاملا رئالیستی و انقلابی هم سروده که خیلی برجسته و ماندگارند. هنوز هم این شعرهای ساده عمیقا به دل می نشینند‌.

باید که دوست بداریم یاران را

باید که چون خزر بخروشیم.

فریادهای ما اگرچه رسا نیست

باید یکی شود.

باید تپیدن هر قلب اینک سرود

باید سرخی هر خون اینک پرچم

بایدکه قلب ما

سرود ما و پرچم ما باشد.

باید در هر سپیده البرز

نزدیک تر شویم

باید یکی شویم

اینان هراسشان ز یگانگی ماست…

باید که سر زند

طلیعه خاور از چشم های ما

باید که لوت تشنه میزبان خزر باشد

باید کویر فقیر

از چشمه های شمالی بی نصیب نماند.

باید که دست های خسته بیاسایند.

باید که خنده

در آینده جای اشک را بگیرد

باید بهار

در چشم کودکان جاده ری

سبز و شکفته و شاداب

باید بهار را بشناسند

باید جوادیه بر پل بنا شود

پل

این شانه های ما.

باید که رنج را بشناسیم

وقتی که دختر رحمان

با یک تب دو ساعته می میرد

باید که دوست بداریم یاران

باید که قلب ما

سرود و پرچم ما باشد…

بخشی از شعر “بی نام”

در این شعر چند واژه برجسته میشود. واژگانی مثل خون، پرچم، سرود و از همه مهمتر یگانگی.

بیش از هر چیزی خروشیدن اهمیت دارد حتی اگر فریادهای ما رسا نباشد. این وظیفه بی درنگ ماست که امروز بخروشیم، تا روزی که دل هایمان یکی شود و پیروزی نهایی را رقم بخورد.

یگانگی در دو وجه نمود میآبد. میان دل های ما و فریادهای ما و نیز میان لوت تشنه با خزر و یا کویر فقیر با چشمه های شمالی‌. این فاصله زیاد است و بهم پیوستن را به یک رویا مبدل میسازد. اما درنهایت تمام زیبایی ها ازهمین تخیل های شاعرانه نشات میگیرند‌. باید درهرسپیده البرز نزدیکتر شویم. البرزبا شکوه و زیباست و سپیده آن، سختی های صعود و بهم پیوستن را آسانتر میسازد. سپیده البرزهمان رستگاری ما در یک زمان-مکان مشخص است. تعین زیبایی شناختی دارد.

در بخش بعدی، رئالیسم اجتماعی، جای آن سمبولیسم شاعرانه و رمانتیک را میگیرد. طبیعت به ناگهان در شعر پنهان میشود و جایش را به فقر و حرمان انسان ها می دهد. باید که دست های خسته بیاسایند. باید که در آینده، خنده جای اشک را بگیرد. این جملات به اندازه همان جملات نخست زیبا و اثرگذارند. چرا که زیبایی لزوما زیبا و بی نقص نیست. دیدیم که از نظر او در طبیعت هم‌ نابرابری وجود دارد و خسرو این نابرابری طبیعی را هم بر نمی تابد. اما دریک فراز بسیار زیبا انسان و طبیعت بهم گره خورده و بدین شکل در میآیند: باید بهار/ در چشم کودکان شهر ری/ سبز و شکفته و شاداب/ باید بهار را بشناسند. دراینجا یک سکته تکنیکی رخ می دهد که مثل ترکیدن بغض میماند.

باید جوادیه بر پل بنا شود/ پل این شانه های ما… با این دو جمله ساده بر وظیفه ای سنگین اشاره میکند. ازاین جملات به مفهومی بنیادین در شعر و اندیشه انقلابی اش میرسد:

باید رنج را بشناسیم

این یک شناخت کلیدی در مبارزه انقلابی ست که جنبه تجربی و ماتریالیستی دارد. وقتی از دختر رحمان و مردنش از یک تب دوساعته میگوید، دارد نزدیکی خود را به زندگی واقعی مردمان فقیر نشان می دهد. زیرا فقر بزرگترین معضل جامعه انسانی ست و تجربه نشان داده که همه آدم ها از دیدن و یا زیستن با آن گریزانند. بخاطر همین واقعیت است که خسرو گلسرخی به یک استثنا مبدل میشود. کسی که عمیقا به مردان فقیر و زحمتکش عشق میورزید و می دانست که بدون شناخت کافی از ابعاد دهشتبار این عارضه اجتماعی و بدون همراهی و همدلی با زحمتکشان و فقرا هرگز راهی برای آگاه نمودن و تهییج آنها گشوده نمی شود. در این رابطه است که میتوان جملات پایانی شعر او را رمزگشایی کرد:

باید دوست بداریم یاران را

باید که قلب ما

سرود و پرچم ما باشد.

یعنی در متن مبارزه باید “عشق” وجود داشته باشد و قلبی که برتر از تمام نمادها و کلام هاست.

یک بخشی از نقد و بررسی کارهای اردشیر محصص را هم میآورم تا ببینیم که گلسرخی هیچگاه در کارهای ادبی و هنری اش، به معنای واقعی مبلغ گرایشات مذهبی نبوده است. زیرا که امر مبارزه با ماهیت هنر و ادبیات یکی نیست. در مبارزه زشتی ها و خطاهایی میتواند رخ دهد‌ که با فلسفه هنر جور در نمیآید‌. منظورم این نیست که هنراصیل به سمت زشتی ها نمیرود، بلکه این است که ذات هنر تولید زشتی نمی کند‌ و به آن مبدل نمی شود‌:

قلم در دست اردشیر محصص به اسارت در نیآمده، قلم در دست او برده نیست، ولی بازگویی بردگی حاصل کار قلم اوست.

او به انسان بدون شرایط زمان و مکان کاری ندارد، ازانسان انتقام نمی گیرد، او عوامل جهت دهنده زندگی انسان را در موقع تاریخی خاص بازمی شناسد و آنرا در خود انسان پیاده می کند، و این است که انسان های او تاریخچه غمبار و پرعفونت دنیای بورژوازی است.

از مقاله “جائیکه کلمه حرف نمیزند” نوشته خسرو گلسرخی

همین جملات نشان می دهد که خسرو مطالعات مارکسیستی داشته و به خوبی از روند انباشت اولیه سرمایه، که با پدیده های زشتی چون استعمار و برده داری همراه بوده، اطلاع داشته است. تصویری که او توصیف میکند، یک مرد سیاهپوست است که با تمام نیرو دارد فریاد میکشد، بطوریکه تمام رگ ها و اعضای صورتش بیرون زده و در حال انفجارند.

درکل به خسرو گلسرخی فرصت داده نشد تا کارهای بیشتر و مهمتری انجام دهد. از همین شعرهایی که بجای گذاشته میتوان دریافت که استعداد بالایی برای رسیدن به استقلال هنری و یافتن سبک شخصی داشته است. البته شعرهای او از لحاظ تکنیکی و زبانی، هنوز به مرحله کمال نرسیده اند. شاید محتوی انقلابی و تعهد به مضامین اجتماعی به او اجازه نمی داد که به سوی فرم برود. بخصوص آنکه در آن دوره “هنر برای هنر” در نزد انقلابیون و کمونیست ها امری مذموم تلقی میشد. ازطرفی دیگر خسرو ژورنالیست هم بوده و همین موضوع یک موقعیت نامطمئن و گذرا در تفکر هنری همگان بوجود میآورد.  درمصاحبه ای، عاطفه گرگین( همسر گلسرخی) ازقول خسرو می گوید که باید وقت بیشتری برای مطالعه بگذارد تا بتواند کارهای بهتری بنویسد. افسوس که ساواک بدون دلیل و مدرک او را دستگیر کرد و برایش پرونده ای قطور ساخت. رژیم شاه توقع داشت که او”عفو ملوکانه” بخواهد. ولی خب این اتفاق نیافتد و خسرو درعین ناباوری اعدام شد‌. اعدام گلسرخی و دفاعیات کوبنده و اثرگذار وی خیلی به حکومت شاه لطمه زد. مثل اعدام مرتضی کیوان که تقریبا تمام نویسندگان و شعرای ایران را به دشمن شاه مبدل ساخت. خون خسرو گلسرخی هم دامن رژیم را گرفت. هدف او نیز دقیقا همین بود( همانطور که در وصیتش نوشته). از آنجا که ما هنوز به مظلومیت شهدا وبه  انتقام اعتقاد داشتیم، ناخودآگاه از خون او پرچم ساختیم. درصدد تلافی برآمدیم…

آنچه من در نوشته ها و مصاحبه های مختلف متوجه شدم این است که گلسرخی بسیار شکنجه شد و در چند ماهی که زندان بود، با دو سه تن از سران مجاهدین گفتگو داشت: بهمین دلیل در دفاعیاتش آن جملات را در ستایش و بزرگداشت علی و حسین گفت(وگرنه در شرایط دیگر اصلا لزومی نداشت که نامی از آنها ببرد).

تشیع پیش از آنکه وارد دستگاه حکومتی صفویه شود، یک مذهب همیشه معترض بوده که با مبارزه ایرانی ها(دربرابردستگاه خلافت)هماهنگی داشت. پس شیعه عناصراعتراضی و ضد حکومتی هم داشته که به شکلی امروزین دگردیسی یافته و بوسیله مجاهدین و شریعتی به شکلی حماسی و انقلابی درآمد. احتمالا از نظرآنها این موضوع که دقیقا درواقعه کربلا چه اتفاقی افتاده مهم نبود. یا علی واقعا چطور انسانی بوده اهمیتی نداشت( یعنی مظهر عدالت خواهی و عدالت پروری بوده یا نه). آنها به وجه حماسی و تهییج کننده موضوع، و به اینکه عدالت خواهی علی میتواند به تمایل توده ها به سوسیالیسم بیانجامد، امید داشتند. البته هدف آنها تا حدی در دوره انقلاب تحقق یافت، بطوریکه فضای انقلابی و عدالت خواهانه جامعه، آخوندها را مجبور کرد که حداقل تا ده سال اول، ژست مستضف پروری، ساده زیستی و عدالت خواهانه بگیرند‌. واقعا در آن جامعه مذهبی، که حتی اقشار مدرنش هم گرایشات مذهبی داشتند، ‌نمی شد این نمادها را کنار گذاشت. هیچ  لنینیستی اینکار را نمیکرد و هنوز هم نمیکند. دلیل ساده اش استفاده بلشویک ها از احساسات ناسیونالیستی و میهن پرستانه توده ها در جنگ داخلی ست. یعنی بلشویک به هیچ نحوی نمی توانستند دهقانان و توده های مردم را به صحنه آن جنگ بزرگ بکشانند مگر آنکه از احساسات میهن پرستانه توده ها استفاده تاکتیکی میکردند…

وقتی موضوعات مختلف مربوط به انقلاب و مبارزات پیش از آنرا مرور میکنم، می بینم که تمام اتفاقات و جریاناتی که پیش آمد، تجاربی تاریخی اند که در حافظه جامعه ثبت شده و در موقع خودش جامعه را وارد یک فاز جدید ساختند. فازی که  تکالیف تازه ای برای جامعه مطرح ساخت.

امروز خطر بزرگ این است که عده ای …دارند تاریخ را جعل میکنند تا آنرا بعقب بازگردانند‌. گرچه خود جامعه و قوانین حاکم بر حرکت کلی آن، با این فعالیت ارتجاعی مقابله خواهد کرد، ولی تا موقعی که افراد آگاه و مترقی (بعنوان سوژه های آگاه) جلوی این تقلب و شارلاتان بازی را نگیرند، همیشه خطرمنکوب شدن جامعه وجود خواهد داشت. درست است که ما از جمهوری اسلامی شدیدا بیزاریم ولی این احساس  نباید ما را در دام امپریالیست ها و مرتجعین وابسته به آنها بیاندازد.

مرحله پایانی زندگی خسرو گلسرخی، یعنی دستگیری، محاکمه و اعدام او، هم شورانگیز بوده و هم تاسف بار. طبق شواهد و مصاحبه های باقیمانده، خسرو گلسرخی تا پیش از دستگیری، فعالیت سیاسی نداشته، اما قطعا هوادار چریک های فدایی خلق بوده است. به شکل حیرت آوری، زندگی خسرو گلسرخی شبیه شعرهایش شد. اینجا دوباره یاد شعر “اسماعیل”رضا براهنی افتادم که میگفت زندگی بعضی از شاعران شبیه شعرشان است. خسرو گلسرخی فرصتی یافت تا با خونش یک شعر ماندگار بنویسد. شعری که تاریخساز شود.

 آیا میتوان گلسرخی را از هنر انقلابی و از رویای مشترک این مردم کنار گذاشت؟ مسلما نه.

ممکن است دستگاه مغزشویی و رسانه ای بورژوازی، برای مدتی این چهره تابناک را مخدوش کند، اما نمی تواند برای همیشه ماه را پشت ابر نگاه دارد.

بر سینه ات نشست

زخم عمیق و کاری دشمن

اما…،

ای سرو ایستاده! نیافتادی

این رسم توست که ایستاده بمیری!

در تو ترانه های خنجر و خون

در تو پرندگان مهاجر

در تو سرود فتح

اینگونه

چشم های تو روشن

هرگز نبوده است.

با خون تو

میدان توپخانه

درخشم خلق

بیدار می شود

توده

از آنسوی توپخانه

بدین سوی سریز می کنند

نان و گرسنگی

به تساوی تقسیم می شود

ای سرو ایستاده!

این مرگ توست که می سازد

دشمن دیوار می کشد

این عابران خوب و ستم بر

نام ترا

این عابران ژنده نمی دانند

و این دریغ است اما…،

روزی که خلق بداند

هر قطره قطره خون تو

محراب می شود.

این خلق

نام ترا

در هر سرود میهنی اش آواز می دهد

نام تو پرچم ایران،

خزر

به نام تو زنده است

باید که دوست بداریم یاران…

بخشی از شعر ” بی نام”

 علی اردلان

یکشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۱

 

یک نظر بگذارید