پروین گلی ابکناری ! نوشته : فاطمه سرحدی زاده

Shabnameh, [16 Apr 2020 um 06:35]

پروین گلی ابکناری !

نوشته : فاطمه سرحدی زاده

خاوران گورستانی است نه چندان شبیه گورستان های دیگر !!. پر از ماجرا و حرف اتفاق های عجیبی است که در نوع خود منحصر به این گورستان است.  هر یک از اعدامی هاماجراهای عجیب و شگفت انگیزی به همراه خود به زیر خاک برده اند و هر از گاهی کسانی هستند که کم و بیش می دانند و بازگو می‌کنند اما جریان هایی هم در این سرزمین روی می دهد که در نوع خود از عجیب ترین هاست که فقط و فقط در خاک خاوران می توان آن را دید یا شنید.

یک روز صبح جمعه طبق معمول راهی خاوران شدیم. مادر مهوش جوکار و مادر خاطره همراهان همیشگی بودند. ما مشغول پخش کردن گل هایی بودیم که معمولاً سر راه از مرکز گل رضا می‌خریدیم هر نقطه و هر جایی را گلباران می کردیم در این گورستان سنگ ویا قبر مشخصی وجود ندارد پس همه این خاک متعلق به همه جانفشانان راه ازادی است. پس همه گل ها و همه دل ها و همه مادرها و همه خاک در این سر زمین به همه جان باختگان راه ازادی تعلق دارد.

مادرها حالا دیگرحسابی با هم دوست شده و از وضع و اسم و رسم هم باخبر بودند. تعداد خانواده اعدامی ها هفته به هفته زیاد تر می شد و صبح جمعه میعادگاه این عاشقان شوریده دل بود  هرچند نفر و یا چند خانواده دور هم جمع می‌شدند و از خاطرات خود و فرزندانشان تعریف می‌کردند ، سرود می‌خواندند و یا مخفیانه عکس ویا فیلم می گرفتند. سال ۶۰ و ۶۱ فقط پاسدار ها با لباس های شخصی آنجا جولان می دادند و از نیروی انتظامی وبسیجی دیگر نیروهای رنگ و وارنگ  خبری نبود.

ان روز جمعه ما با خیال راحت و خوشحال از اینکه مزاحم های همیشگی نیامده اند، خاک رامی گشتیم ، دست می کشیدیم ، می بوییدیم ، می بوسیدیم و چه بی خیال از ان چیزی بودیم که اصلا انتظارش را نداشتیم.

ناگهان چند تا ماشین که یکی از آنها شبیه آمبولانس بود ، با سرو صدا داخل شدند. آن زمان هنوز در جلویی را جوش نداده بودند و تنها دری بود که ما از ان رفت و امد می کردیم. با دیدن ماشین ها ،خودمان را جمع و جور کردیم حاج و واج به انها نگاه می کردیم . نمی دانستیم که اوردن این همه ماشین با این بوق زدن و چراغ های روشن چه منظوری دارند و چه خوابی برایمان دیده اند.

مادر ها پرسشگرانه به هم نگاه  می کردند هر یک چیزی می گفت و اظهار ترس و نگرانی می کرد. ۱۵ شانزده نفر با کلاشینکف از ماشین پیاده شدند و با هیمنه و طمطراق به سمت ما امدند.

ما هر جمعه صبح که به خاوران می امدیم پاسدار ها را می دیدیم ،دیگر ترسی از انها نداشتیم حتی با انها بحث هم می کردیم، اما نه ، این بار طور دیگری بود بیشتر ته دل مان را خالی می کرد و با همیشه فرق داشت. اکثرشان کلاشینکف داشتند ترس از ترور شدنمان می رفت ،به همین دلیل بیشتر به هم نزدیک شدیم. انها مثل افسران اس اس نزد ما امدند و ما را به گوشه ای بردند و دستور دادند،روی زمین بنشینیم .و برای اینکه رعب و وحشت بیشتری ایجاد کنندچند تیر هوایی در کردند بچه های کوچکتر گریه می کردند و از ترس به دامن مادرانشان می چسبیدند.یکی از انها جلو امد و گفت” همه بلند شین” و نهیب زد “برین سمت دیوار “. یکی از مادر ها گفت ” وای می خوان ما رو بکشن ” . ما که حدود چهل پنجاه نفر می شدیم ، بلند شده و به سمت دیوار رفتیم. دوباره فرمان داد ” همه بشینین” ما چاره ای جز اطاعت نداشتیم.  یکی از مادر ها که جرات بیشتری داشت با صدای بلند گفت ” مگه ما چیکار کردیم که این طور مثل اسیر ها با ما رفتار می  کنین،می خواین ما رو هم مثل بچه هامون بکشین ” مادر دیگری هم که جسارت پیدا کرده بود فریاد زد ” مگه سر خاک اومدن جرمه چرا تیراندازی می کنین بچه هامون رو می ترسونین؟” و زیر لب به طوری که فقط ما شنیدیم گفت ” ولدزنا های خائن بی شرف “. یکی از پاسدار ها که ظاهراً به نظر می رسید سرکرده بقیه هست ، با فریاد گفت ” خفه شین، حرف نباشه هرچی من می گم باید گوش کنین، اگر صداتون در بیاد می ذارمتون سینه دیوار” و بعد صدا زد ” میثم بیا اینجا به اینا بفهمون ما اینجا چیکار داریم “. میثم جوانی کوتاه قد بود. پیراهن سفید بر تن داشت که روی شلوارش اورده بود .از طرز راه رفتن و رفتارش خوب می شد فهمید می خواهد خود را بزرگ جلوه دهد.با صدای بلند گفت ” پروین ابکناری رو که همه میشناسین،میدونین تو زندان خودکشی کرده، ما اوردیمش اینجا چالش کنیم ، اگه ساکت باشین ، صداتون در نیاد همین جا خاک می کنیم اما اگر بخواین سروصدا راه بندازین ، نذارین ما کارمون رو انجام بدیم ، جسد و ور می داریم می بریم جای دیگه ، بهتون هم نمی گیم کجا میبریم تو یه خرابه ای گم و گورش می کنیم حالا خودتون می دونین یا ساکت می شین می ذارین ما کار خودمون رو بکنیم یا جسد و ورداریم ، بذاریم بریم ” . سپس با صدای بلند تر گفت ” ابکناری ها اینجا هستن ” همه نگاه ها به طرف خانواده ابکناری ها برگشت ،بخصوص مادر گلی ابکناری ، مادرها با ترس و وحشت منتظر واکنش خانواده ابکناری مخصوصا مادر پروین بودند. تا حال که این همه وقت ما خاوران می امدیم همچین چیزی ندیده بودیم نکیسا و ایران کنار مادر نشسته و دلواپس مادر بودند.پاسدار کوتاه قد وقتی جوابی نشنید کنار کشید. چند تیر هوایی در کرد و عملیات خاکسپاری را شروع کردند.

چند نفر به سمت امبولانس رفتند تابوت پروین را در حالی که پارچه سفیدی رویش پوشانده شده بود ، اوردند ، چند نفری هم شروع به کندن قبر کردند که تقریباً وسط های گورستان بود. ما از ترس صدای مان در نمی امد نفس ها در سینه حبس شده بود. همه مراقب خانواده ابکناری بودیم ، پچ پچ کنان ان ها را دلداری می دادیم ، بعضی ها بی صدا گریه می کردند. بچه ها هم از ترس به اغوش مادر هایشان پناه برده بودند. نکیسا و ایران هم مادر را در اغوش خود می فشردند ، دستشان را جلوی دهان او گرفته شدیداً مراقب بودند مبادا فریادی بکشد و یا شیونی کند.آهسته می گفتند ساکت باش و حتی گاهی که ناله ای می کرد و یا اهی می کشید ، جلوی دهانش را بیشتر می فشردند،می ترسیدند از کنترل شان خارج شده و حرکتی بکنند ، که انها جسد را بردارند و ببرند.

عملیات خاکسپاری حدود یک ساعت پر سرو صدا با چاشنی تیر هوایی طول کشید. انها چیزی شبیه قبر کندند ، و جسد را با تحقیر در ان افکندند. پاسدار ها همه دور قبر حلقه زدند و با صدای بلند به طوری‌که ما هم بشنویم بلند بلند قهقهه سر می دادند.چیزهایی هم می گفتند که ما نمی توانستیم بفهمیم که چه می گویند. وقتی خاک ها را روی قبر ریخته شد یکی از حرامی ها چند تیر هوایی در کرد و رو کرد به ما با خنده و صدای بلند گفت” می دونین چرا تیر در می کنیم ؟” یکی از مادر ها بلند شد و گفت: ” اره می دونیم، می خواین ما رو بترسونین،خاطر جمع باشین ما از این ترقه بازی های شما نمی ترسیم ، ” یکی دیگر از مادر ها گفت ” مخصوصا امروز اوردین که به ما نشون بدین ، بچه های ما رو چطوری خاک کردین.” دو سه تا پاسدار دیگر جلو امدن تقریباً نزدیک ما ، یکی شون گفت ” اره ما میخوایم به شما نشون بدیم که این کافرا رو چطوری اینجا گور به گور کردیم ” ان طرف تر چند  تیر هوایی در کردند. یکی دیگر از پاسدارها که نزدیک تر به ما بود گفت “این تیر ها نشانه ، تیر شادی ه که ما در می کنیم با کشتن شما کافر ها جشن می گیریم ”

مادر ابکناری بی صدا اشک می ریخت ، ایران و نکیسا هم ارام گریه می کردند، مادر ها انها را در اغوش می فشردند و دلداری می دادند و بغض شان را در گلو می فشردند . پاسدار ها پس از سروصدا ها و تیر هوایی ها و قهقهه‌های شادی شان تابوت را برداشته داخل امبولانس گذاشتند. و پیروزمندانه و فاتح مابانه نگاهی به ما افکندند باز هم تیر هوایی در کردند و به طرف ماشین ها یشان رفتند.

وای وای  ، مادر ها وقتی مطمئن شدند که انها رفته اند چنان شیونی سردادند که گورستان به لرزه در امد مادر ،خواهر وهمسر برادر پروین خود را در خاک می غلطاندند پنجه در خاک می کشیدند و خاک را می کندند. می خواستند پروین را از خاک بیرون بکشند تا باز هم او را ببینند ، مثل ماهی در ماهیتابه روی قبر پروین جلز و ولز می کردند مادر ها هریک با بلند ترین صدا ضجه می زدند. پروین ، پروین می کردند فریاد هایی که در گلو خفه کرده بودند با شدت هرچه تمام تر به بیرون پرتاب می کردند.گورستان به لرزه در امده بود تا به حال چنین شیون و فریاد و ضجه به خود ندیده بود.

کم کم گورستان ارام شد. مادر ابکناری خم شده بود من معنی کمرم شکست را بعینه در مادر دیدم . مادرهای دیگر جمع و جور شان کردند و همه باهم تصمیم گرفتیم به خانه ابکناری ها واقع در امیریه برویم و انها را تنها نگذاریم .

فاطمه سرحدی زاده

 

یک نظر بگذارید